دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت سی و هفتم

 

 بار دومه به والده می گن یکی دخترتون رو بسته

ماجرا از این قراره که اون روز والده داشت از استخاره و سر کتاب باز کردن و غیره می گفت که فلانی بود سالها پیش واسه داییهات و بابات و فردی رفتم پیشش هرچی گفت تا الان مو لای درزش نرفته گردنم خورد کاش واسه تو هم گفته بودم سر کتاب باز کنه - با خودم میگفتم هیهات که اینجا معلوم میشه این که میگن پسری هستی الکی نبوده دیگه ، فقط به فکر آینده پسرت بودی البته این فکر نه واقعا جدی بود و نه واقعا شوخی ، یه حس بینابینی بود -

ادامه داد میخوایم با فلانی - همون دوستش که هر سال نیمه شعبان سه روز مراسم مولودی داره - بریم پیش یه خانمه ، گفته خیلی به حرفهاش اعتقاد دارم ، واسه دخترش هم انگار تو دوره عقدش یه اتفاقاتی افتاده بوده رفته پیشش، بعد لو داد که یه لباس منو یواشکی برده داده به اون خانمه که شب بذاره زیر سرش و بخوابه

سه شنبه صبح رفتن پیشش و وقتی برگشت تعریف کرد که ماجراتو براش توضیح دادم گفتم تو سینه چپش کیست داره می گفت بهم گفته نه ، فقط چپ نیست ، راستش هم داره! دوباره گفتم دو بار ازدواج کرده هر دو بار الکی و بیخود یه ماجراهایی پیش اومده کارش به طلاق کشیده ، بهم گفته بستنش از زیر گلو تا نافش رو بستن!  اسم یه سری از کسانی که فکر میکردم بهت حسودی کنن یا چشم داشته باشن رو ازم پرسیده ، از خانواده شوهرهای سابقت و روی یه قفل بسته می زد اما باز نمی شد ، دوباره ازم پرسید کس دیگه ای هم بوده که می خواستتش ؟ گفته سالها پیش پسرداییم هم میخواستش - ماجراش رو فکر کنم تو وبلاگ های قبلیم گفته بودم- میگفت اسم زن داییم رو که گفتم قفل باز شد ! بهم گفت این قفل رو سر یه چهار راه بنداز کنار یه درخت و بر نگرد دیگه نگاهش کن، منم سر یه چهار راه قفل رو انداختم زیر درخت و اومدم ، بعد گفت که بیا این لباست رو اول جلو بعد هر دو بغل بتکون و بپوش ،باید برم یه آبی هم قرار آماده کنه روش دعا می خونه ، باید بریزی روی سرت. گفتم بعد می پوشم دیدم قیافه ش یه جوری شد ، انگار که بگه من رفتم این همه راه تو گرما واسه تو پیش این خانمه بعد تو محل نمی ذاری،گفتم باشه ، پوشیدم

 البته سه شنبه عصر ما رفتیم شیراز که بمونیم خونه مادام و صبح چهارشنبه بریم برای کارهای نوبت دکترم، امروز هم برگشتیم

به والده گفتم حالا اومدیم و یکی دیگه منو بسته باشه من و تو که نمی دونیم واقعا چه کسانی ممکنه به من چشم داشته باشن؟ - از جهت ناباوری گفتم -گفت نمی دونم ولی اسم اون همه آدم رو گفت ولی فقط با اسم زنداییم اون قفل جلو چشم خودم باز شد!

بعد هم گفت همین فلانی - دوستش که با هم رفته بودن- واسه دخترش تو عقد یه اتفاقاتی میشه انگار میخواسته به هم بخوره رفته پیش این خانمه بهش گفته دخترتو بستن ! گفتم والده خب این دیگه معلومه پیش فرض، هر کس واسه مشکلات دخترش میره پیش این، فوری میگه دخترت رو بستن ، تو ذهنت آماده شنیدن همچین چیزیه ، اونم همین رو بهت می گه 

گفت نه ، ببین همین الان هنوز اون آب رو نریختی برات خواستگار پیدا شده ! این همه مدت فلانی می دونست تو جدا شدی چرا الان باید بگه یه پسری از فامیلهامون هست و پسر خیلی خوبیه و وضع مالیش هم خیلی خیلی خوبه و ...

قیافه من با شنیدن این حرفها دیدنی بود! اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر ارنست بشنوه چی میگه؟ به والده گفتم ولم کن تو رو خدا حوصله داری؟ دوباره اومد ادامه بده ، گفتم مگه همه چیز ویلا و پول و ماشین و فلانه؟ گفت ولی مهم رفاهه اون یکی رو مگه یادت نیست که عنکبوت ته جیباش ریده بود!- بار اول بود این اصطلاح رو ازش می شنیدم ، معمولا برای جیب خالی میگن عنکبوت ته جیب فلانی تار بسته، این نشون میده چقدر از وضعیت مالی شوهر سابق و اون کمبودها که تو زندگیم داشتم شاکی بود اون روز-

گفتم ولی همه چیز هم رفاه نیست ، کنارش معلوم نیست اخلاقش واقعا به درد زندگی مشترک بخوره

فکر کردم همین جا تموم میشه و میره ولی از همون روز هر از چند ساعتی یه سیخونک در موردش بهم میزنه حتی وقتی دیروز عصر با مادام و تربچه و والده رفته بودیم خیابون برای اونم تعریف کرد البته فقط از خواستگار گفت دیگه نگفت که رفته پیش اون خانمه ، گفت وضع مالیش خوبه همه چیز داره ، زی زی گولو میگه نه! مادام هم برگشت گفت مگه شوهر من نبود ؟ همه چیز داشت بیا حالا نگاهش کن! - اون روز سر زبونم اومد که گلامپی رو واسه والده مثال بزنم ، اما نخواستم خوشحال نبودن خواهرم  تو زندگیش رو به روی والده بیارم و ناراحت کنم-

هنوز به ارنست نگفتم -البته تا زمانی که ماجرا حاد نشه که نمی گم- نگرانم بازم والده بخواد پی ماجرای این خواستگاره رو بگیره و یهو بی هماهنگی با من دعوتشون کنه خونه- قبلا از این کارها کرده که نگران این کارشم-

از دکتر بگم که اون هم گفت کیستها خوش خیم هستن ، درد طبیعیه ، اما گفت 6 ماه دیگه سونو جدید بگیر و بیا، چون باید تحت نظر باشی که یه وقت کیست ها تغییر اندازه و ماهیت ندن! برام ویتامین ای تنها می خواست تجویز کنه ، گفتم لطفا کیوتن پلاس هم بنویسید- به مریضهای قبلی که تو اتاق بودن هم داشت فقط ویتامین ای می داد-

البته پرسیدم نمیخواد سه ماهه سونو بدم؟ 6 ماه زیاد نیست؟ گفت نه 6 ماه ، ولی خب من ماه آینده میرم برای یه سونو ، برای خودم ، ببینم این ویتامین ای و کیوتن رو که مصرف می کنم آیا تاثیری توی کوچک شدن کیست ها داشته یا نه

رای من فردا بنفشه

باورتون میشه چمدون من هنوز وسط اتاقه؟ وسایل اصلی توش رو برداشتم، ولی خودشو حوصلم نمی شه ببرم بذارم تو طبقه بالای پستو! اتاقمو هم یه ریخت و پاش اساسی کردم ، الان نمی تونم جمعش کنم، بی حوصلگیم اذیتم می کنه

اون پست رمز دار رو هم هنوزحوصله نکردم بنویسم

دیشب کابوس می دیدم

البته بر اساس اتفاقات روز و زندگی بود -اول بگم که تو دوره هستم ، ثانیا اینکه دیشب که با والده و مادام و تربچه بیرون بودیم با ارنست تلفنی صحبت می کردم همون لحظه تربچه بوشار تو دستش رو انداخت مادام دعواش کرد، من یه کم جلوتر بودم ناراحت شدم ارنست گفت چی شده گفتم باز الکی بچه رو دعوا کرد و یه سری حرفها زدم تهش گفتم خب بچه من که نیست که بخوام تو تربیتش نظر بدم ، تو هم که شکر خدا بچه نمی خوای ، بحث رو عوض کرد، اصلا نفهمیدم چرا، ولی بهش گفتم باشه بحث رو عوض کن و ... بقیه مکالمه مهم نیست اثر این جملات تو خواب مهمه-

فکر کنم از همون اول خوابیدنم این کابوس بود تا خود صبح، که انگار باردار بودم ، بعد باز به نظر می رسید که ماه آخرمه ، یهو افتادم رو خونریزی، انگار که کلا شروع زایمان با این خونریزی کاملا طبیعیه - بدون پیش فرض سقط- ولی مدام خونریزی بود و من دردی حس نمی کردم که همه میگفتن زایمان درد داره ، بعد یادم اومد عه این همه ماهه من باردارم اما یک بار هم تکون خوردن و گردش بچه تو شکمم رو حس نکردم ، باز یادم اومد ای بابا ، من اصلا احساس نمی کنم چیزی تو شکمم هست ، اگر من باردارم چرا هیچ کدوم از نشونه ها درست در نمیاد و کماکان خونریزی بود و خونریزی، یواش یواش ترس به جونم افتاد که این همه خونریزی ، زایمان هم نکردم ، نکنه بچه م تو این مدت بمیره، مدام منتظر بودم به جایی برسم که باید زور بزنم و بچه دنیا بیاد - تو ذهنم یه خاطره بود در مورد زنی که مراحل زایمانش طول کشیده بود و بچه مرده بود-، بعد با خودم میگفتم نکنه لازم باشه سزارینم کنن؟دوباره با خودم میگفتم خب بعد که دنیا اومد به مردم چی بگیم؟ من بچه م رو از کجا آوردم؟ - تو خواب حتی نمی دونستم بابای بچه کیه؟ و انگار اصلا برام مهم هم نبود- شروع کردم به گریه کردن ، والده هم بود ، میگفتم بچه م ، داره می میره ، چرا دنیا نمیاد؟ نمی ترسیدم که با این همه خونریزی که دارم خودم بمیرم، هی میگفتم بچه م!

نظرات 3 + ارسال نظر
Nahid یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 ساعت 09:26 http://rooznegareman.blogsky.com

داداش این موضوع را یه جوری به خانوادت برسون وگرنه دوباره قضیه شوهر دادنتم جدی و دردسر میشه هاااا.

آخه چطوری برسونم ناهید جان؟

Afsoon پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1396 ساعت 20:21

سلام عزیزم خوبی
من چندروزه برام سوال شده که چطور میخواید با خانواده مطرح کنید؟ که این پست هم سوالمو پررنگتر کرد؟
فرضا دکتر بچه بخواد چطوری میخوای حامله باشی و چیزی نگی؟
چه عجیبه که هنوز به مامانت نگفتی بالاخره ایشون یه جوری بقیه رو برای پذیرش آماده میکنه

سلام گلم ، ممنون ، واقعا نمی دونم چطور باید بهشون گفت ، فعلا شرایط مناسب نیست، یه صحبتهایی باهاش کردم ، تو همون پست رمزدار که قرار بود بنویسم میگم مسائل رو
مساله بارداری من که منتفیه ، خودمم فکر می کنم اونم واقعا بچه نمی خواد ، در حال حاضر با این وضع که قطعا نمی خواد

منصوره پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1396 ساعت 20:04

عزیزم خدا را شکر که کیستها خوش خیمه ...از نگرانی در اومدم
از این که رای ت بنفشه خیلی خوشحال شدم ..امیدوارم شنبه جشن بنفش داشته باشیم.

ممنون عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.