دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت چهل و هشتم

 

 ماجرای دم عید قالی ها رو که یادتونه ، رسما کودتا کردم و سرویس شدم تا شسته شدن

داشته باشین تا ادامه رو بگم

این مدت دو بار برنامه افطاری خونمون به هم خورد، بدعت جدید خاله کوچیکه اینه که اگر خواستی دعوت بگیری باید با عروسش هماهنگ باشی، اون نیاد خاله مهمونی رو به اختیار خودش کنسل میکنه ، تو که میزبانی هم کلا کشکی این وسط، والده قرار بود بگه خانواده خاله کوچیکه ، خانواده فتنه ، پسر خاله و زنش، خانواده عروس خاله، خاله بزرگه- تنها زندگی میکنه- و مادر بزرگ، خانواده خاله بانو ، و خاله مجرد و مامان بزرگ و دایی بانو رو بگه همه بیان

کی؟ پنجشنبه دو هفته پیش

دو روز قبل مهمونی ،خاله کوچیکه خیلی ریلکس تماس گرفته که عروس و پسر رفتن کیش، چهارشنبه شب می رسن، خسته هستن ، مهمونی رو کنسل کنین چون اونا نمیان! والده خونه نبود ، من تلفن رو  جواب داده بودم، عصبانی شدم مهمونی پنجشنبه بود نه چهارشنبه که ! آخه خانم عروس پرستار تشریف دارن و پنجشنبه هم شیفت کاری داشتن! وقتی والده برنامه میذاشت که خود عروس خانم گفت باشه میایم ، لابد بعدش نظرش عوض شده خودش روش نشده بگه ، چون آماده سازی یه سری از کارها رو انجام داده بودیم -سبزی شسته و آماده و بخار پز شده برای قرمه سبزی و آماده سازی گوشت و لپه و لوبیا برای هلیم بادمجون و .. با خودم گفتم نمیشه اینجوری که ، گفتم خب جمعه بیاین!گفت نه جمعه هم شب کاره نمی شه ! انگار همه عالم و آدم باید بشینن که اینا کی اوکی میدن بگن خب حالا بفرمایین رو تخم چشم ما!

گفتم ولی خانواده خاله و مادر بزرگ بانو هم دعوتن ها ، خاله نمیشه کنسل کرد و ... خلاصه کنم که خاله خودشو کشت از سه شنبه بیست بار زنگ زد که حتما مطمئن شه برنامه کنسل می شه!حالا انگار عروست و پسرت نباشن زمین به آسمون میاد ، خب اونا برنامه گشت و گذار خودشون رو داشتن و بعدم برنامه زندگی خودشون رو. نمیتونن نیان ، چه اصراریه ؟

به والده گفتم به هم نزنیا ، گفت باشه و یعنی چی ، من وسایلم آماده سازی شده نمیشه که کنسل شه! بعد دیدم زارت به خاله گفته باشه کنسل! از اون طرف فتنه هم میخواست یه روز قبل ما افطاری بده که اونم کنسل شد!

دوباره هفته پیش دوشنبه یا سه شنبه بود ، قرار بود افطاری خونه مادربزرگم باشه ، همه هم می دونستن ،والده با خاله تماس گرفته بود که بریم خونه مادربزرگ رو تمیز و مرتب کنیم و کارهاشو انجام بدیم واسه شب، خاله گفته بود عه ، من که دعوتم افطاری خونه دوستم! هرچی والده گفته ما خبر نداشتیم اون هی اصرار کرده که چرا گفته بودم ، بانو وقتی شنید عصبانی شدو هی گفت یعنی چی کنسل می کنن ، مگه ما مسخره دستشونیم ، دو بار هی باهاشون  هماهنگ شدیم دیگه پررو شدن و ...- همین عصبانی شدنش برام جالب بود، هر جا من از رفتارهای خاله و خانواده ش ایراد می گیرم ، بانو با پشت چشم نازک کردن در خلاف حرفم یه چیزی میگه که انگار مثلا من مته به خشخاش می ذارم ، بعد یه جایی مثل این مساله دعوتی و کنسل کردن ها ، خودش صداش در میاد و از خاله اینا بد میگه، بگم تناقضات رفتاریش خنده دارن یا گریه دار؟-

وقتی که دیگه اینجوری شد و والده هم سست عنصری کرد، بهش گفتم حداقل خانواده مادربزرگ و خاله بانو رو کنسل نکن ، شاید برنامه هفته آینده شون به هم بخوره ، بالاخره باهاشون قرار گذاشتی زشته ، این شد که اونا اومدن، پنجشنبه حدودای ساعت 11 هم یهو بی خبری مادام اینا اومدن، همون روز هم که تولد مادام بود، کیک تولدش رو هم که خریدیم ، اصلا هم به خالم اینا خبر ندادیم ، همون خانواده خاله و مادربزرگ بانو تو تولد ساده مادام شریک شدن، حتی کیک هم برای خاله اینا نذاشتیم، اگر موقعیت دیگه ای بود لابد والده براشون کنار می گذاشت با اینکه نبودن، حالا چی شد که این کارو نکرد واقعا برام عجیبه

پنجشنبه ظهر که از سر کار اومدم هول هولی لازانیا درست کردم - میخواستیم با والده یه چیز سبک مثل نون و پنیر بخوریم که به کارهای افطاری برسیم ، اما با اومدن مادام نمی شد- لازانیا خیلی خوب شده بود ، گلامپی که همیشه خودش رو سوپر شِف حساب می کنه هیچ ایرادی نگرفت ، کلی خورد و صداش هم در نیومد

یه نصفه ظرف از لازانیا اضافه اومد  -دو تا ظرف بزرگ لازانیا گذاشته بودم تو فر- گفتم والده یخچال رو یه کم مرتب کن این ظرف رو بذارم تو یخچال ، برگشت گفت نه میذارمش واسه عصر که اینا اومدن واسه دختر خاله بانو ، با عصبانیت گفتم یعنی چی ؟ گفت خب خورش یخنی نمیخوره، هلیم بادمجون هم نمیخوره ، گفتم به درک که نمیخوره ، این لازانیا رو میذاری واسه ناهار فردای من دلیل نداره وقتی بچه شون غذا نمیخوره تو یه تدارک جدا واسه اون ببینی ، چطور میاد بالا خونه بانو هر چی درست کرده باشن اگر دوست نداشته باشه میشینه کنار و کسی هم عین خیالش نیست که این دوست داره یا نه- البته بانو همیشه دعوتشون که میکنه ماکارونی هم درست میکنه چون این دختره و برادرش هر چی نخورن به ماکارونی نه نمی گن- تا داشتم کارها رو می کردم چند بار هی به والده گفتم یخچال رو خالی کن این رو بذارم تو یخچال گفت نه بذار تو فر بمونه - با حرارت خیلی کم روشن نگهش داشته بود- البته ناهار هم کلا دیر آماده شده بود و ما حدود 4 ناهار خوردیم-

دردسرتون ندم ، شب وقت افطار ، دیدم پسره نیومد سر سفره گفت من سیرم و فلان. دختره هم نشسته بود کنار سفره ولی هیچی نریخته بود واسه خودش ، تا داشتم تو آشپزخونه کارها رو می کردم یهو متوجه شدم والده لازانیا رو برده سر سفره ، فکر می کنین چی شد؟ خرابش کردن و نیم خورده کردن و همه رو ریختیم دور- پسره هم که میگفت تا مخ سیرم اومده بود پای لازانیا- تازه خاله بانو هم یه مشت ایراد ازش گرفت ، کاردم میزدن خونم در نمیومد ، با خودم گفتم دیگه ایرادی تر از گلامپی نداریم ، اومدن خونه ملت مهمونی از غذا هم ایراد میگیرن- من سس سفید دوست ندارم و تو لازانیا استفاده نمی کنم ، برای روش فقط یه مقدار زیاد پنیر پیتزا می ریزم که لایه بالایی بی مزه نباشه، گاهی هم کمی گوجه پوره شده سرخ شده با پیاز داغ رو میریزم روش و بعد پنیر رو می ریزم. بحث و گیرشون سر این بود که مگه میشه لازانیا سس سفید نداشته باشه ، با خودم گفتم لیاقتتون همون لازانیای بیرونه که به به و چه چه کنین ، کار دست خونه به شماها نیومده

وقتی رفتن به والده گفتم راحت شدی؟ گفت خب زشت بود ، گفتم والده تو ما رو اینجوری بزرگ کردی که اگر رفتیم خونه یکی غذا رو دوست نداشتیم حق نداریم چیزی بروز بدیم و مجبورمون می کردی بالاخره یه چیزی تو سفره پیدا کنیم به نظر بیاد داریم غذا میخوریم ، یا اینکه اگر میگفتن چرا نمیخوره نمیگفتی دوست نداره ، میگفتی این قبل این که بیایم کلی چلسمه خورده سیره! رسما حاضر بود بچه گرسنه بمونه تا پایان مهمونی ولی یه وقت میزبان نگه وا اینا پررو هستن و ... ، حالا خودش برعکس اگر کسی بیاد خونه ش رو می ده که بدونن اگر یه چیزی نخوردن همیشه یه سه چهارتا چیز دیگه تو منیو هست که شکمشون سیر شه - خونه مردم که میریم مهمون خر صابخونه ست ، ملت میان خونه ما میزبان خرمهمون ، کلا باید خر ملت باشیم-

خب به سلامتی مهمونی تموم شد 

باز قرار شد مهمونی ما یکشنبه باشه ، دوباره به همش زدن و بالاخره دو روز پیش - پنجشنبه موفق شدیم برگزارش کنیم- دستپیچ و آش رشته و قورمه سبزی درست کردیم با بقیه مخلفات

بقیه مواقع موقعی که به والده میگی ظرف یک بار مصرف بگیر که نخوایم بایستیم و بشوریم میگه نه زشته و فلان، اون شب ظرف یه بار مصرفی آورده داده دستم که دست پیچها رو بچین توش، دیدم جنس ظرف ضعیفه ، حتی میوه هم میذاشتی توش وارونه میشد، بعد غذای داغ؟ هر چی بهش گفتم نکن ، این به درد این کار نمیخوره ، گوش نداد، مجبورم کرد بکشم تو ظرف طبق معمول هم خاله اومده بود مثلا کمک جوری وانمود شد انگار من نمیخوام کار کنم - داشتم باهاش کلنجار می رفتم که تو این ظرف ها سرو نکنیم نه اینکه کار نکنم ولی قربون شانسم برم همیشه بقیه جوری ماجرا رو می پیچونن که کلا اتفاقات یه جور دیگه به نظر میاد- این شد که دهنمو بستم و نشستم به کشیدن تو این ظرفها ، بهشون گفتم حداقل می خواین ببرین بذارین تو سینی اینا میریزه ها ، گوش ندادن ، بعد که کشیدن تموم شد ، بلند شدم از آشپزخونه برم بیرون دیدم رد سس دست پیچ از تو آشپزخونه هست تا دم سفره ، دود از سرم بلند شد، طبق پیش بینی ، ته ظرف در رفته بود حالا مگه زیر بار میرن ، میگفتن ظرفه ترک داشته ، اما به جز اون ظرف سه چهارتا دیگه هم قشنگ انگار برش داده باشی تهش تو خود سفره در رفت !

از عصبانیت داشتم می ترکیدم، جلو روی ملت کهنه برداشتم به تمیز کاری ، ولی مگه پاک می شد؟ حداقل کمتر می موند ، تا صبح یه فکری به حالش می کردم

دو سه جای اون قالی از سس دستپیچ ریخته بود، رو موکت آشپزخونه و فرش توش هم همینطور، رسما به جنون کشیده شده بودم

وقتی رفتن دست والده رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق ، گفتم دهن من سرویس شد تا این قالیها شستن رفت ، بعد تو حرف گوش نمیدی؟مگه بهت نگفتم ته اینا در میره ؟ شد من یه چیزی بهت بگم تو خلافش عمل نکنی؟ خدا وکیلی بگو یه بار به حرفم عمل کردی تا دهنمو ببندم، اون از هفته پیشت ، این از امشبت ، که این یکی دیگه جبران پذیر نیست 

این شد که من فرش تو آشپزخونه رو شستم ، ولی موکت رو دیگه نتونستم در بیارم چون باید یخچالها و ماشین ظرفشویی که تازگیا فقط به عنوان دکور تو آشپزخونه ست رو  جابجا می کردم و موکت یه تیکه رو در میاوردم که نمی تونستم ، قالی رو هم تا اونجا که تونستم تمیز کردم ، اما هر وقت یادم میاد دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار، حداقل از اون ظرفها که واسه برنج خریده بود نیومد بده دستم ، اونا محکمتر بودن و میشد توشون یه چیزی مثل خورش یا غذای سس دار ریخت

از اون طرف بگم که خانواده عروس خاله ، چون قرار بود از شهر دیگه ای بیان و ماشینشون رو فروخته بودن ، خاله زنگ زد و گفت اونا رو دعوت نکن ، نمیان

به والده گفتم یه بار دعوتتون کردن ، ببین باز نشد دعوتشون رو پس بدی راحت کنی خودتو، دوباره یه دور باید مهمونی بگیری اونا رو دعوت کنی بیان که حساب صاف بشه ، گفت نه دیگه میخواستن بیان و ... دعوت نمی کنم ، با خودم گفتم آره منم باور کردم

این هم ذکر مصیبت این مدت

نظرات 2 + ارسال نظر
مرمر یکشنبه 28 خرداد 1396 ساعت 08:25

چه خاله ی باحالی داری به خدا, بگو خودشو ببوسه یه کم

فامیلهای ما همشون باحالن

منصوره شنبه 27 خرداد 1396 ساعت 19:48

سلام گلم
کاش میشد والده را راضی کنید که کلا بی خیال مهمونی دادن بشن
بخدا مهمونی جز اعصاب خوردی ، و زحمت هیچی نداره ....
یا حداقل والده به یه مهمونی ساده بسنده کنن، نه اینقدر مفصل
من که خیلی حرص خوردم .

سلام عزیزم، گوش نمیده، هم چند مدل باید درست کنه هم زیاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.