دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت هشتاد و سوم

 

 ‏من پریشان تر از آنم

که تو می پنداری... 

شده آیا ته یک شعر ترک برداری؟

آره خیلی زیاد

شعر از فاضل نظری

در مورد ماجراهای تولد تربچه باید بنویسم، پنجشبه هفته پیش براش گرفتیم. ادامه همین پست اضافه میکنم بعدا

ذره ذره می نویسم هی اپدیت می کنم اگر رسیدین به پست هر یک ربع یه رفرش بزنین- میگین مرض داری؟ آره یه کمی امشب مرض دارم 

تولد تربچه ماجراهایی داره 

اولش که از دو ماه قبل دی، خواهر به گلامپی پیشنهاد داد برای تولد تربچه، اون با بی تفاوتی گفته بود تا ببینم- عین همه مواردی که مادام چیزی می پرسه یا درخواستی داره این برخورد گوسفندوار رو انجام میده، انگار سیخ داغ فرو می کنن تو تنش اگر جواب درست و مشخصی به سوالهای مادام بده-

خواهر حتی یه لیست هم تهیه کرده بود از وسایلی که میخواد و گذاشته بود کنار میز آینه اتاق خوابشون. گفته بودم که گلامپی مدتیه که هر کاری می کنم حرص می خوره و میخواد مقابله به مثل کنه و مثلش رو برای تربچه انجام بده که بگه آره منم یه کاری کردم وگرنه ابتدا به ساکن که هیچ غلطی نمی کنه، هروقت کم میاره یه حرکتی می زنه، اونم مشخصه  کاملا فرمالیته ست

یه سری هم سر این که چی واسه شام سرو بشه درگیری داشتن، خواهر گفته از بیرون غذا بگیر، برگشته گفته سالاد الویه درست کن، مادام گفته مگه سالاد اولویه کم کار می بره؟ البته کم هزینه هم که نیست ولی خیلی کار می بره ، طبق معمول برگشته گفته مگه چقدر کار داره؟ انگار یه فوت می کنی سالاد اولویه رو میزه، اونم برای اون همه آدم، باور کنین این آدم اصلا مغز نداره. خواهر گفته ضمنا ، همه سالاد اولویه نمیخورن، مثلا بابام نمیخوره، خواهرم نمی خوره و ... 

اوایل دی بود که یه شب خواهر گلامپی که جدا شده و الان درگیر حضانت دختر 7 ساله شه اومده بوده خونه خواهر- اینو گفته بودم که ماجرای طلاقش رو کاملا از خواهر پنهان کرده؟خواهر به طریقی متوجه شده حتی یکی دوبار هم از گلامپی پرسیده اون منکر شده، اینطور که به شکل کلی فهمیدیم ، طلاقش هم به این علته که مثل اینکه آقاهه رفته ازدواج مجدد کرده-

مادام به خواهره گفته تولد تربچه فلان موقعست- پنجشنبه شب، که یک شب بعد از تاریخ تولد واقعیش میشد- از الان شما دعوت هستین تشریف بیارین.

اونم گفته نه یا بذارینش چهارشنبه شب ، یا جمعه شب که مارال هم باشه، البته ببخشینا این فقط یه پیشنهاده-این مارال کذایی آخر هفته ها میره پیش باباش- خواهر هم پشت بند این که اینا هیچی از طلاق خواهره بروز نمی دن، کاملا هدف دار پرسیده مگه مارال آخر هفته پیشتون نیست؟ یه نگاه به گلامپی کرده و یه نگاه به خواهر گلامپی که هیچکدوم به روی خودشو نیاوردن اصلا. بعد خواهر ادامه داده که واسه این گذاشتمش اون موقع چون خواهرم چهارشنبه تا عصر سرکاره مامانم اینا نمی تونن خودشونو برسونن-من شهید اون "ببخشینا این یه پیشنهاده" شدم. عملا به شکل امری جمله رو گفته بعد می گه پیشنهاده-

خلاصه اون میره، گلامپی هم بر میگرده می گه اصلا تولد نمی گیرم، میرم یه کیک براش می گیرم و یه پیتزا میارم  خونه که نه اینوریا باشن نه اونوریا- ولی خب مشخصا چون نمی تونست تولد بگیره بدون این که ما باشیم این حرف رو با حرص زده و گرنه اون کار رو می کرد یا حسابهای دیگه که در ادامه می گم چرا بدون ما تولد نمی گرفت-

بعد که برام تعریف کرد، گفتم مگه فقط منم؟ میگفتی هیچ کس از فامیل من نمیتونه اون دو شب بیاد، جمعه شب نمیشه چون شنبه صبح باید سر کار باشن، چهارشنبه شب هم که بخاطر کار خواهر و کار شوهر دختر دایی نمیشه، خواهر گفت من عمدا اسم تو رو آوردم و گفتم بخاطر تو میخوام بندازم پنجشنبه که تا ته ته هیکلش بسوزه، و با اون حرفی که گلامپی در مورد کنسل کردن تولد زده بود، کاملا مشخصه خواهر زده به هدف ، من خار تو چشم این یارو هستم

مادام خیلی ناراحت شده بود. وقتی تعریف کرد، گفتم مبادا التماس کنی و دوباره ازش بپرسی یا بخوای ها. ما سر همون تاریخ خودمون کیک و هدیه می گیریم میایم خونه تون ، اگر بقیه - خاله و فردی - هم اومدن که چه بهتر، یهویی میایم میریزیم اونجا تولد رو می گیریم اینجوری هم تو پوز گلامپی زدیم هم خانواده گلامپی دعوت نشدن، چون واقعا من حرصم می گیره اونا دعوت بشن، برای این که اگر بیان میخوان فقط بشینن و تکون نخورن، بعد ما جلوشون دولا و راست بشیم و پذیرایی کنیم، رو که رو نیست، اینا اصلا ارزش این که آدم بخواد ازشون پذیرایی کنه ندارن. اینجوری بخدا بهتره

خواهرگفت عه ، خب من باید تدارک شام ببینم یا نه؟ گفتم نه کی گفته؟ شام هم وقتی اومدیم ریختیم اونجا بالاخره یه چیزی درست می کنیم و میخوریم، خاله که تو جریان مشکلات تو هست، اونم خورده نمی گیره، ما قراره بیایم پوز بزنیم واقعا که نمیایم واسه مهمونی از پیش تعیین شده.

خواهر هم بعد اون ماجرا لیستی که آماده کرده بود و گذاشته بود جلو آینه رو کلا برداشته و دیگه هیچی نگفته

خب این رو داشته باشین تا دو هفته قبل تاریخ تولد. یهو مادام گفت چه نشستین که خود گلامپی اومده گفته واسه تولدش می خوای چکار کنی و ...حتی گفته واسه شام چلو کباب می دم. اصلا شاخ ما دراومد، همگی یک صدا گفتیم این حتما چیزی تو سرش خورده این واقعا عجیبه. البته خب من به خواهر همیشه میگم برای هر چیزی یک بار بهش بگه و التماس نکنه. هر چی خواهر رو یه چیزی تاکید بیشتری کنه این مردک انگار چون می دونه اون مساله برای خواهر مهمه یا خوشحالش می کنه عمدا انجامش نمیده. و احتمال میدم وقتی خواهر دیگه پشت ماجرا رو نیاورده فکر کرده عه ، این که دیگه التماس نکرد، انگار براش مهم نبوده و خلاصه دیده تیرش به سنگ خورده گفته پاشم بگم میخوام تولده رو بگیرم که انگار داره وقت می گذره

بعد دوباره اومد گفت گلامپی گفته نخیر کباب نمی دم مسخره کردم! چلو مرغ می دیم. مسخره جد و آبادته مگه برنامه ریزی مهمونی اینجوری مسخره بازی بر می داره؟ خواهر بهش گفته برو تخمین بزن ببین اگر بخوای کباب بدی چقدر در میاد مرغ بدی چقدر در میاد، هر کدوم ارزونتره همون رو بده- بس که خسیسه، حالا جلو تر بریم حرصتون بیشتر در میاد-

تو این گیر و دار ، من که حرص می خوردم سر این که آخرش مجبور شدیم جلو خانواده بی شخصیت این آدم دولا و راست بشیم، گفتم والده کادو کم نمی ذاری ها، جلو اینا باید چیزی بدی که نتونن رقابت کنن. خوادم رفتم یه گردنبند و آویزگل گرفتم که حدود 550 تومن در اومد- گفته بودم اوضاع مالیم خیلی ناجور شده و باید خیلی رعایت کنم. ولی بابت این ماجرا گفتم اشکال نداره کل حسابم رو خالی می کنم ولی این دختر سرش جلو این ندید بدیدها بلند باشه- واسه ما مهم کادو نیست، ولی اینا خیلی تو این چیزا هستن واسه همین بعد مهمونی عقد خواهر و پا تختیش که بعد از برگشتنشون از مسافرت مشهد  همون چند ماه اول ازدواجشون ، برگزار شد، اولین باری بود که یه مهمونی بود خانواده ما و گلامپی یه جا جمع می شدن

تهش دیگه این شد که شام زرشک پلو با مرغ باشه، حتی من گفتم اگر ژله می خواد که اینجا درست کنم، ژله طرحدار، ژله تزریقی و ژله رولی درست کنم با خودمون ببریم یا صبح پنجشنبه همونجا درست کنم براش که اون خسیس گفته بود نمی خواد - کنار شام سبزی می دیم و ماست! چقدر خفت بار و حقیرانه، مهمونی های ما رو دیده ها ، مخلفات همه جوره، حداقل دو نمونه غذا، بعد واسه تولد دختر خودش... - درسته که من خودم از مدل مهمونی دادن والده شاکی هستم، ولی فرق هست این جا، ما مداوم مهمون داریم و مداوم عین رستوران سرویس می دیم، اما اون بعد از سالها داره یه مهمونی می ده، اونم تولد دو سالگی دخترشه که خانواده خودش برای بار اول دارن میان، حداقل جلو اونا آبروداری کنه. قشنگ معلوم شد چقدر واسه هم ارزش قائلن تو خانواده شون-

والده هم رفت یه لنگه النگو خرید- پیشاپیش واسه تولد خاله ریزه هم یه آویز خریده و ضمنا یه گوشواره آویز هم خرید برای بانو که وقتی وضع حمل می کنه بهش کادو بده! اون به ما بی احترامی می کنه ما اینجوری جواب می دیم، حداقلش اینه که کسی واسه تولد بچه دوم دیگه رونما نمی ده که ما باز داریم می دیم

البته گفتم والده این تنها کافی نیست ، تربچه چه می فهمه طلا چیه؟ من یه اسباب بازی چیزی هم میگیرم، اون الان این چیزا رو درک می کنه و براش ذوق می کنه ، ولی خب واقعا مونده بودم چی براش بگیرم، تقریبا همه چیز داره- شن بازی هپی سند رو که نمی پسندیدم، خاله ریزه داره، اصلا خوشم نیومد، ضمنا گفتم ممکنه بکنه تو دهنش و بخوره، بامچمز رو هم نداره که بازم گفتم می ترسم یهو بکنه تو دهنش و بخوره-

گفتم خب تا اون موقع بالاخره یه چیزی پیدا می شه بخرم

وقتی گلامپی گفت ژله نمیخواد، من گفتم باشه خب ، پس والده و ابوی زودتر بیان اونجا کمکت ، منم پنجشنبه صبح راه میفتم و میام. دو سه روز قبل تولد اومدن اینجا، البته به قصد گناوه رفتن که ماشین شارژی برای تربچه بخرن، از اینا که بچه می تونه خودش برونه و کنترل هم داره واسه سن الانش که خودش نمی تونه پدال گاز و ترمزش رو استفاده کنه

یکشنبه اومدن و دوشنبه رفتن. بانو بخاطر وضعیتش که دیگه تو ماه هفتم و هشتمه ،عذرخواهی کرد و گفت ما نمی تونیم بیایم ولی کادو تربچه رو گرفتم با خودت ببر، چی خریده بود؟ شن بازی هپی سند 

ابوی گفت خب تو هم بیا با ما چهارشنبه بریم. گفتم من تا ظهر که سرکارم بعدش هم عصر، پیلاتس می رم، کلاس چهارشنبه م اینجوری می سوزه، اونوقت تا یکشنبه آینده که جلسه بعدیه زیاد فاصله میفته. خلاصه آخرش تصمیم بر این شد که باهاشون برم.خاله بزرگه هم با ما اومد. چهارشنبه عصر سه تایی رفتیم

خب فکر می کنم تا الان حدس زده باشین ماجرا از چه قرار شد؟ بله کل کارهای آشپزی هم با ما بود. پخت زرشک پلو با مرغ با ما. خود این یارو  گلامپی هم که مثل روز روشن بود دست به سیاه و سفید نمی زنه. می دونین اگر ما انجام نمی دادیم ، این خواهرم بود که باید یه تنه همه کارها رو می کرد و گرنه واقعا سزاوار بود که ما دست به هیچی نزنیم یا اصلا همون پنجشنبه عصر مثل بقیه مهمونها بریم، ببینم گلامپی چه گلی میخواد سر خودش بگیره

اما از شوربختی ما و خوشبختی اون ، میدونه که ما کار رو نمی ذاریم رو زمین بمونه و خودمون همه کار می کنیم

حالا از کیک بگم ، به خواهر گفتم فلان عکس تربچه رو میدادی بزنن روی کیک، گفت وا ما رفتیم اونجا پیشنهاد دادم واسه این که عکس بچه رو بزنن رو کیک، هزینه این تزیین 40 تومن بود این مردک خسیس گفت نه گرونه! قرار شد با فوندانت و مارسیپان تزیین کنن و عروسک میشا و ماشا بذارن روش این هزینه ش 25 تومن در میومد، واسه 15هزار تومن ناقابل ؟ خدا کاش منو میخوردی راحت می شدم-کیک رو که شب تولد اورد، عروسک میشا و ماشا رو کیک اینقدر زشت بود که حد نداره-

صبح وقت صبحانه داشتیم حرف هدیه ها رو می زدیم- آها این رو یادم رفت بگم ، سال قبل هر چی کادو نقدی بود گلامپی زده بود به جیب! گفته بود پول کیک و چیزهایی که سفارش دادم در بیاد! خدااااااااااااااااااااااا. اگر یادتون باشه تولد یکسالگی تربچه خونه خاله برگزارشد چون همزمان بود با عروسی پسر خاله، خاله گفت اینجوری ملت دو پاره می شن، همه واسه عروسی اومدن خونه من ، خب تولد رو هم اینجا بگیرین از لحاظ مکان، شام رو هم که من باید بالاخره واسه دعوتیهای عروسی که اومدن می دادم، فرقی نداره همینجا برگزار بشه، که والده گفت نه شام و میوه و شیرینی این شب رو هم ما تهیه می کنیم فقط خونه شما باشه- بازم توضیح بدم که به این خاطر قبول کردیم که هیچ کس از خانواده گلامپی نمیومد،فقط خواهر کوچکه ش بود که اونم به حساب نمیومد، اگر بقیه شون میومدن که حتما خونه خودمون می گرفتیم، خلاصه هر کس کادو نقدی داده بود این برداشت، بگو مگه چه خرجی کردی؟ شام رو که ما دادیم، یه کیک خریدی فقط، خواهر میخواست کادوهای نقدی رو مثل باقی کادوهایی که از زمان تولدش بهش داده بودن بذاره به حساب گنجینه واسه آینده تربچه که ازش دزدید-

خلاصه وقت صبحانه داشتن درباره هدیه ها صحبت می کردن، من دوباره گفتم کنار این کادوهای نقدی و طلا باید یه چیزی هم باشه که بچه درکش کنه- بالاخره رفته بودم از این کیف عروسکیها براش خریده بودم به شکل کیتی با دفتر نقاشی کیتی و مداد شمعی و تخته وایت برد کوچک- بچه چه می فهمه طلا و پول چیه؟ گلامپی برگشت گفت ما که می فهمیم پول و طلا چیه؟! بهم برخورد! دندون گردی تا کجا؟-سر ماجرای پارسالش که پولها رو به جیب زد به والده گفته بودم به بقیه سفارش کن کادو نقدی ندن، ولی خب والده گفت نمیشه بهشون این رو بگم-

بریم سر ماجرای دعوتیها و شام- تازه اعصاب خوردیهای بیشتر داره شروع میشه،یه لیوان آب سرد، چند تا دمنوش آرامبخش بذارین کنار دستتون ، از من گفتن-

حدود 50 نفر دعوتی می شد که فقط 15 نفرش از خانواده ما بود، البته با نیومدن فردی اینا و خانواده خاله م حتی کمتر هم شدیم.

تعداد دعوتیها رو که میخواستیم لیست کنیم، اسم هر کس از خانواده ش میومد می گفت نه این نمیاد- البته تردید هم داشت-یعنی مستقیم نگفته بودن ما نمیایم، این خودش میگفت فلانی میاد ، فلانی نمیاد

صبح پنجشنبه رفت مرغها رو از فریزر مغازه شون آورد. دهنمون باز موند مرغها کم بودن! مامان گفت این کم نیست؟ گفته بود نه، نصفش کنین. فکر کن ران و سینه های مرغها خیلی درشت نبودن بعد می گفت قسمت بالا و پایین یک ران رو نصف کنین که هر ران بشه برای دو نفر! سینه های مرغ هم که باید نصف می شد. 

40 تا پیمانه برنج برداشتیم، این هی میگفت زیاده. والده میگفت بابا به تعداد نفراته ، حالا یه کم هم اضافه بیاد اشکال نداره، کم نباشه آدم خجالت زده بشه- تازه اینا خانواده بخوری هستن،تجربه ما از مهمونی عقد مادام و پاگشاشون این بود-فوقش فریز می کنین تا چند روز برنج رو از این استفاده می کنین . بیشعور برگشت گفت ما از این برنجا نمی خوریم! یعنی برنج بی کلاس و مثلا به درد نخوریه، کسی حواسش به حرفی که این زد نبود ولی من هی حرص می خوردم. توهین خالص بود. یعنی ما آدمهای بی ارزشی هستیم که برنجی که از نظر خودت خوب نیست خواستی تو مهمونی به خورد ما بدی؟ مردک عوضی

از طرف دیگه هم برای کنار مرغ گفتیم سیب زمینی سرخ کرده بذاریم. برگشت گفت ، نمیخواد، سیب زمینی بریزین تو خود مرغ باهاش بپزه! با پوزخند گفتم مگه قیمه مرغه؟! حتی پیشنهاد دادیم که چیپس خلال بگیره کنار مرغها تو ظرف بذاریم، می گفت نه! بعد میخواست کلاس بذاره رفته بود زیتون مغز دار گرفته بود اُرد میداد بزنین سر خلال واسه هر نفر 3 یا 4 تا تو هر خلال- من فکر کردم رفته خلال بلند ها مخصوص این کارها گرفته ، بعد فهمیدم نخیر همون خلال دندونه که دو تا زیتون بیشتر توش جا نمیشه

برای این که برنج رو کی بار بذارن و هر چیزی  اینقدر اُرد داد که دیگه اعصاب همه مخصوصا والده رو خورد کرد، والده بهش گفت تو بیا برو دنبال کارت کمک که نمیکنی تو این کارهای منم دخالت نکن

بعدش دیدم والده سیب زمینی آورد که تمیز کنیم سرخ کنیم واسه کنار مرغ ،گفتم چی شد؟ گفت قبول کرد. گفت شما پوست بگیرین و خورد کنین، بریزین تو آب کمی هم نمک بهش بزنین، بعد از آب بگیرین تا ببرم مغازه بدم کارگرامون سرخش کنن با دستگاه مخصوص و بیارم- با خودم گفتم عجبا، تو که اینقدر عاقلی ، از همونها که تو مغازه درست میکنین واسه منیو فست فودتون بردار بیار دیگه- چیزی نگفتم فقط پرسیدم مطمئنین میاد و میبره؟ یا اگر برد سر وقت میاره؟ این آدم اصلا حرفش حساب و کتاب نداره ها، نمیشه بهش اعتماد کرد

واقعا نمی دونم جای مغز چی تو جمجمه این کار گذاشتن، حرف حساب که می شنوه همون لحظه قبول نمی کنه

رفت و پیداش نشد. ما هم یه ناهار حاضری خوردیم.پاپ کورن درست کردیم. سبزی خوردن پاک کردیم. ابوی از صبح درگیر راست و ریس کردن اجاقی بود که با خودمون آورده بودیم- گفته بودم ما واسه مهمونیهای با تعداد بالای پنجاه نفر وسیله داریم،همه رو از خونه با خودمون برده بودیم، البته گاز و دیگ رو شنبه داده بودیم همین گلامپی که اومده بود با خودش برد، ما بقیه وسایل، از جمله قاشق و چنگال و خورد و ریزهای دیگه که جهیزیه خواهر به تعداد پنجاه نفر جوابگو نبود رو با خودمون بردیم-

گلامپی هم البته با این که اون موقع خونه بود، به ابوی کمک نکرد!

فتنه و شوهر و بچه هاش اومدن، عمه م و نوه عموم اومدن-دختر عمو نتونست بیاد-پسرخاله و زنش اومدن.کادوها رو آماده کردیم، میز چیدیم. آماده شدیم و اولین نفر خواهر شوهری که اول اسمش م هست اومد- این خواهره سالها پیش جدا شده، میگن بچه دار نمیشده،و به قول معروف، عیب از این خواهره بوده، شوهره بهش پیشنهاد میده برم ازدواج کنم، فقط برای بچه، تو هم بشین زندگیت رو بکن نمیخوام ازت جدا شم، میگن کولی بازی راه انداخته که حق نداری زن بگیری و کاری میکنه که مرده میگه اصلا نمیخوامت و طلاقش می ده، خب هر زنی باشه قبولش براش سخته، ولی این میگفته نه از من حق داری جدا شی نه زن بگیری، این همونه  که اون عید سال اول ازدواج خواهرم زنگ زده بود به موبایل خواهر و الم شنگه راه انداخته بود که ما میخواستیم بیایم خونه ت چرا تو خونه ت نیستی! جالبه اصلا خبر نداده بودن میخوان بیان، و خواهرم باردار بود و خونه ما بود، و وقتی خواهر اونجور اروم و منفعلانه باهاش برخورد کرد و من اعتراض کردم چرا باهاش برخورد نکرده، ابوی هم برگشت گفت بذارین خودش می دونه چی جواب بده و خودش بهتر می دونه با خانواده شوهرش چطوری برخورد کنه که من حرصم گرفته بود و با خودم گفتم عه ؟ اینجوری هم بلدین؟ چطور وقتی من با شوهرسابق و خانواده ش مدلی که خودم می دونستم صلاحه برخورد می کردم جنابعالی دخالت می کردی؟، یادتونه؟-

این خواهره زنگ در جلو ساختمون رو  زد، خواهر، آیفون رو برداشت ، جالبه اینقدر رفت و آمد ندارن و حتی تماس تلفنی ندارن که احوال خواهرم رو بپرسه که صدای خواهرمو نشناخت و گفت منزل فلانی؟ من با فلانی کار دارم- اسم خواهر رو گفت-. در رو خواهر باز کرد، دوباره چند دقیقه بعد زنگ زد به موبایل خواهرم که اینجا آسانسور نداره؟- قبلا اومده خونه خواهر- خواهر کلی بهش آدرس داده تا آسانسور رو پیدا کرد!خب از پله میومدی، آدم فکر می کنه این شاتل زیر پاشه تا تو توالت هم سواره میره که عادت نداره و حتما باید با اسانسور جابجا بشه- ماشین شخصی نداره و تا اونجا که خواهرم می دونه همیشه با یه تعداد دانشجو میره خونه می گیره!خواهر حتی نمی دونه این شاغل هست یانه .زندگیش عجیب و غریبه و از بس مشکلات دارن گلامپی همه چیزشون رو از خواهر پنهان می کنه که خواهر نفهمه چه اوضاع خرابی دارن که بتونه الکی به خواهر سرکوفت بزنه و خواهرم مدرکی نداشته باشه که خانواده مسخره شو بکوبه تو سرش

خلاصه ، اومد و زنگ در آپارتمان رو زد، وقتی وارد شد، خواهر رفت جلو سلام و علیک خواست باهاش رو بوسی کنه ، با خواهر روبوسی نکرد، با حالت تفرعن اومد جلو،من که از اول تصمیمم این بود به کلشون کم محلی کنم، اصلا اهمیت ندادم انگار ندیدمش. ولی بقیه به احترامش بلند شدن، ابوی ، شوهر فتنه، عمه و ...، این به هیچ کس سلام نکرد و عین گاو اومد تو. به خواهر گفت کجا پالتوم رو آویزون کنم؟ خواهر گفت بدید براتون آویزون کنم، گفت نه، خودم میبرم! فکر میکنم میخواست بره سرک بکشه تو اتاق ، بفهمه ایا خبریه که خواهرم نمیخواد این بره تو اتاقاشون؟-آدم متوهم پارانویایی، ارثیه -

بعد اومد سراغ تربچه- اون لحظه خواهر اونجا نبود، فکر کنم والده صداش کرد و رفت، من کنار اوپن ایستاده بودم تربچه هم روی اوپن کنار من بود، حتی نگاه نکردم بهش انگار وجود نداره، برگشت بهش گفت بهم سلام کن، یالا به عمه سلام کن! - میخواست جلو من خودی نشون بده که یعنی کت تن کیه و من عمه ش هستم و اینجا پادشاهی میکنم- هی گفت تربچه گفت نه! با تشر به تربچه گفت کوفت و نه، یه حالت سیلی مانند زد به صورت تربچه خیلی جلو خودمو گرفتم نزنم تو دهنش، واقعا جلو خودمو گرفتم ما به تربچه از گل نازکتر نمی گیم، بعد این عمه ای که سال به سال نمی بیندش باهاش اینجوری رفتار میکنه. تربچه بغض کرد برگشت سمت من دست دراز کرد که بغلش کنم ، منم با حالتی که نشون میداد یه آدم بی ارزش ابله کنارمه ، گفتم اشکال نداره خاله بیا تو بغلم، با چنان وحشیگری ای تربچه رو از تو بغلم کشید که بچه گریه سر داد، اونجا بود که دیگه دید ریده، چون بقیه هم دیدن چکار کرد - گلاب به روتون ولی جز این واژه ای نبود اون حالت توصیف بشه- بچه رو گذاشت زمین، بغلش کردم تا آروم شد، بعد رفت دختر بزرگه فتنه رو از رو مبل تکی بلند کرد نشست جاش- مبل سه نفره، مبل دو نفره و مبل تک نفره دیگه سرویس خواهر خالی بود، نمیدونم این عقده ای واسه چی رفت اونو از جا بلند کرد!

بقیه شون هم یواش یواش اومدن و من مثل همون اولی به هیچ کدومشون سلام نکردم، کاملا جوری رفتار می کردم انگار اصلا اینا تو مجلس وجود ندارن.اون خواهر کوچکه امسال نیومد-تو دوره عقده و هنوز نرفته سر زندگیش-. دو تا برادرهاش که متاهلن نیومدن،برادر کوچکه که مجرده نیومد، عموش نیومد!

ببینین چند نفر از آماری که خود گلامپی گفته بود میان نیومدن-کار داریم با این ماجرا-

همونطور که حدس میزنین این مردک پیداش نشد و سیب زمینی ها رو خودمون شروع کردیم به سرخ کردن- خواهر رو جهیزیه ش سرخ کن داره، این رو از لحاظ ندید بدید بودن خودمون نگفتم- یکی از خواهر شوهرها بلافاصله دوید اومد تو آشپزخونه برگشت گفت ، سرخ کن داری؟ خواهر گفت بله ، جهیزیه من تکمیله! اونم با یه چشم نازک کردن گفت خودمم دارم!

ماجرا از این قراره که خواهر، تا اون شب سرخ کنش رو از تو کمد وسایل اضافه جهیزیه ش در نیاورده بود، اینا چند دفعه که گروهی رفته بودن خونه خواهر و هر بار هم کل زندگی و روزگارش رو شخم زده بودن سرخ کنی ندیده بودن، به خیالشون که خواهر سرخ کن نداره، بعد مثلا این فکر کرده سرخ کن رو برادرش خریده، از وقتی اینا رفتن سر خونه زندگیشون اگر هم چیزی لازمشون شده بعد از این همه سال هنوز داماد یه پوست تخمه به جهیزیه و وسایل خونه اضافه نکرده، هر چی خواهرم لازمش شده ما خودمون دوباره خریدیم، چون این مردک که نمیخره- نمونه ش همون یخچالی که من بهش دادم، هنوز حتی بعد دو سال روشن نشده، عین آینه دق گذاشته کنار دیوار، هر وقت میرم اونجا حرص میخورم می بینم این یخچال افتاده اونجا ، گفتم چه غلطی کردم دادم بهش

خلاصه معمولا همه سرخ کنشون رو میذارن رو اوپن یا روی کابینت، اما اینا سرخ کنی کنار فر برقی و تستر خواهرم ندیده بودن فکر می کردن نداره! یعنی این حد کوته فکر

خب از ماجرای حرکات زشت دیگه شون بگم که وقتی بقیه شون هم اومدن همه خانواده بازم به احترام هر کدوم که می رسید بلند می شدن، بعد اونا همه رفتن رو مبلها و صندلیها نشستن کل خانواده ما نشسته بودن رو زمین و پشتشون مخده! یعنی زنها که از دم بی شعور، مردها هم همونقدر بی فکر و بی ادب که به زنهاشون نگفتن خب شما برین پایین بیشینین مردهای اینا حداقل بیان کنار ما بشینن، ما ها که اکثرا در حال رفت و آمد و آماده سازی بودیم،فقط عمه و خاله ازما بیکار بودن که نشسته بودن با ابوی و شوهر فتنه و پسر خاله م.

ماجرای صندلیها رو براتون بگم-صبح گفتیم میز ناهار خوری رو برداریم تو راهه، گلامپی گفت نه بذاریمش کنار اوپن، گفتم همین الانم کنار اوپنه- عمود به اوپن گذاشتنش ، اون منظورش این بود که طولش رو در طول اپن قرار بدین و وسایل پذیرایی رو بچینین روش. بعد اون قسمت چون کنار فرشی انداختن کنار دیوار خالیه، میگفت پتو بندازین و بالشت بذارین- وای خدا تو روستاها هم فکر نمیکنم دیگه این کار رو بکنن که این پیشنهاد می داد، گفتیم بابا زشته کی این کار رو میکنه؟ پتو بندازیم؟ اون بالشت ها که میگفت مخده نبودن که. همه ش بالشتهای روی سری رختخوابهای جهیزیه خواهره که وقتی مهمون میاد واسه خواب استفاده می شه. تو از کجا اومدی؟ گفتیم میز ناهار خوری رو می بریم تو اتاق خواب ، صندلیها رو ردیف دیوار میکنیم کنار دیوار ، خیلی هم مرتبتر، کمکی مبلها می شه

راضی نبود اما مجبورش کردیم. اولش من و ابوی بلند شدیم صندلیها رو بردیم کنار ، شیشه رو میز رو برداشتیم که دیگه ابوی یهو برگشت گفت گلامپی بیا، این، کار این دختر نیست، یالا بیا اون سرش رو بگیر، یعنی فکر کن میخواست بایسته تا ما خودمون جابجاش کنیم، این آدم ماتحتی داره به فراخی غار علیصدر و رویی که سنگ پای قزوین رو از رو برده-

خب ادامه بدیم ، اون خواهر شوهره که اول اومد، چند لحظه ای که من رفته بودم تو اتاق تربچه و کار داشتم، رفته بوده سرویس بهداشتی و اومده بوده به بچه های تو آشپزخونه گفته بوده برین کنار میخوام دستم رو بشورم! تو سرویس بهداشتی روشویی دارن، حتی تو حموم هم یه روشویی هست. بعد این اومده تو سینک ظرفشویی؟ کارد میزدی خونم در نمیومد- فتنه این رو آخر شب بهمون گفت!-این تنها نبود که، تو آشپزخونه بودم داشتم باقی سیب زمینی ها رو سرخ می کردم،یه پسر 16 ساله شون اومد- نمیدونم حتی بچه کدومشون بود- میوه خورده بود، میخواست دستش رو بشوره ، بهش تشر زدم  گفتم اینجا جای دست شستن نیست، بلد نیستی باید تو روشویی دست شست؟

حالا از گلامپی بگم که مهمونها اومده بودن یارو خونه نبود! ادم میاد خونه مهمونهاش که میان تو خونه باشه، بعد از گرفتن کیک که ساعت 8 گفته بودن آماده میشه اومد خونه. یادم نیست دقیقا چه ساعتی اومد ولی قوم و خویشهاش خیلی وقت بود اومده بودن. تازه این وسط بعد از نیم ساعت یا 45 دقیقه، تازه مردهاشون یادشون افتاده بود ابوی رو صدا کنن که بره پیششون بشینه!

این شد که یه آن متوجه شدم عه! زنهای اونا اومدن و روی زمین نشستن. بعد مساله این بود که همون میم ، کیف مقوایی که کادو کیمیا توش بود رو هزار بار جابجا کرد. می دونستم نباید چیز درست و درمونی آورده باشه ولی دیگه اینقدر بالا و پایین کردن کادو خیلی زشت بود. یه سوال ، مد شده کادو رو تو کیف مقوایی میارن بدون این که مثل قدیما با کاغذ کادو تزیین کرده باشن؟ آخه هیچ کدوم کادو تزیین شده نداشتن! من که فکر میکنم این بی احترامیه، حالا باز شاید عرف شده من خبر ندارم، ولی خودمون حتما هدیه رو تزیین میکنیم

وقتی که دیگه بالاخره کیک رو آوردن، خواهر منو مامور عکس و فیلم کرد، رفتم جلو میزی که هدیه های خودمون و میوه و پاپ کورن رو چیده بودیم از قبل و کیک هم بهش اضافه شد بایستم که عکس بگیرم، یهو این خواهره نمیدونم از کجا پیدا شد یک تنه ای بهم زد نزدیک بود بیفتم،اصلا هم شلوغ نبود اون دور و بر. که چی؟ همون کادو مسخره ش رو بذاره رو میز، کادوهایی که گذاشته بودیم رو زد کنار بعضیهاش ریخت زمین. حالا با خودم میگم کاش جلو ملت خودمو ول کرده بودم که بیفتم زمین بعد یه دعوا راه مینداختم سر همین ماجرا، ولی خب عقلم نرسید اون موقع!-البته دعوای آنچنانی نه ها، حداقل بهانه پیدا می کردم چند تا تیکه بارش کنم جلو خواهرها و شوهر خواهرهاش-

کیمیا که کلی بهانه می گرفت و بداخلاق شده بود از وقتی اینا اومده بودن خونه، حتی وقتی بردیمش واسه فوت کردن شمع گریه می کرد و جیغ میزد و بداخلاقی می کرد.حالا گلامپی چکار میکنه؟ این وسط موبایل دستشه همه حواسش به موبایله نمیدونم چه غلطی می کرد، من داشتم فیلم می گرفتما، باز ول کن نبود، تا این که خواهر بهش اعتراض کرد که بابا داره فیلم می گیره! کاش بهش گفته بود بابا مهمون داریم جلو مهمونها درست رفتار کن- این که تو فیلم میفتاد فقط ثبت بی نزاکتی وقت مهمون داریش بود، ولی حداقل به خودش مستقیم می رسوند چرا زشته دقیقا

بالاخره موبایلش رو کمی گذاشت کنار تا بچه کیک رو فوت کرد، -خواهر کنار تربچه نشسته بود کنار میز که تربچه شمع رو فوت کنه، وقتی گلامپی اومد رو مبل پشت میز نشست و خواهر تربچه رو داد بغلش بخاطر این که گلامپی همیشه سر به سر تربچه می ذاره و اذیتش می کنه ، شروع کرد بهانه گرفتن ، خواهر هی میگفت منم میام میشینم رو مبل و تا نرفت بشینه و بگیردش تو بغل خودش آروم نشد، یعنی تا این حد که تو بغل باباش هم نمیره-، منم یه سری عکس و فیلم گرفتم. بعد خواهر یه تعارف زد به خواهر شوهرهاش که بیان عکس بگیرن، من داشتم دو دوتا چهارتا می کردم آیا واسه خواهرم باید بایستم از اونا هم عکس بگیرم و در واقع دلم رضا نبود، که همون خواهره برگشت گفت بچه ها پاشین با دوربین خودمون عکس بگیریم ، یعنی این که من عکس نگیرم، این رو که شنیدم بلافاصله خیالم راحت شد و رفتم طرف آشپزخونه-البته اتفاقی که وقت عکس گرفتن افتاد این بود که بلافاصله اول به فامیلهای خودمون گفتیم بیان عکس بگیرن که اونا بفهمن مقدم نیستن، عکس گرفتن ماها که تموم شد بعد تازه خواهر به اونا تعارف زد-

از اون طرف باز گلامپی پیداش شد، اُرد داد که سیب زمینی ها رو بذاریم تو فر روشن که کریسپی بشه! یعنی آخر کار تنگیده شد به سیب زمینی ها، نیومد سیب زمینی ها رو طبق قرار ببره سرخ کنه، خدا رو شکر چون بهش اعتماد نداشتیم پیشاپیش خودمون سرخشون کردیم، بعد اومده نظر اضافه هم میده، فتنه سیب زمینی ها رو ازمن می گرفت و میریخت تو سینی فر روشن

غذا هم که تو پارکینگ آماده شد. کیک رو هم که والده تقسیم کرده بود، وقت شام شد. غذا خیلی اضافه اومد چون از آماری که گرفته بودیم کمتر اومدن.زیتون ها رو هم من زده بودم سر خلال ها، رفتیم غذا رو سرو کردیم، سفره جمع شد- اونا هم هیچ کدوم از جا تکون نخوردن که حتی یه تعارف بزنن واسه کمک، خواهر میگه اینا اینجورین که میرن خونه کسی دست به هیچی نمی زنن ، اما بری خونشون بلندت می کنن با پررویی و وقاحت میگن بیا کمک کن-

وقت شام، اول به تربچه غذا دادم، اینکه کل مجلس اصلا طرف عمه هاش نرفت و همه ش دور و بر خودمون بود و از دست من قشنگ غذا می خورد و می نشست تو بغلم خیلی تو چشم بود

بعد از شام ،رفتم ایستادم به ظرف شستن، ظرفهای غذا که یک بار مصرف بود، اما قاشق چنگال نه، ظرفهای مرغ اضافه و برنج اضافه که رفته بود سر سفره هم یک بار مصرف نبودن، لیوان آب و لیوان های  چای هم بود، سینی ها و قابلمه ها ، تابه ها ، خلاصه همه رو شستم، کمر درد گرفته بودم دیگه. اون وسط دیدم عه! والده رفته نشسته کنار همون خواهر شوهره، داره باهاش گرم صحبت می کنه، گفتم خدایا ببین این مادر ما رو ، جای این که کلا کم محلی کنه مخصوصا به این، رفته نشسته داره باهاش قصه تعریف می کنه-چون بقیه وقتی وارد شدن حداقل سلام کردن و یه کم تربیت نشون دادن-

حتی وقتی کادوها رو باز می کردن من نبودم و ندیدم، فقط شنیدم که خواهر، کادو منو که انداخت گردن تربچه با صدای بلند گفت این رو خاله ش خریده، النگو رو هم بلند گفت، فتنه هم سکه پارسیان داد، خاله بزرگه پول نقد داد، حتی داییم - بابای بانو-همون شب وسط مهمونی زنگ زد و گفت کادو تربچه رو پول ریخته به حساب خالم، با اینکه اصلا نبودن، پسر خاله یادم نیست چی داد، احتمالا اونم پول بوده

وسط ظرف شستنهام گلامپی اومده بود تو اشپزخونه نق می زد جلو روی من که غذا زیاد درست کردن، حیف و میل شد و ....

حالا کی حیف و میل کرده بود؟ خانواده خودش ، برنجها رو نخورده بودن فقط مرغ خورده بودن، حتی مرغهای اضافه رو که برده بودیم سر سفره! یعنی اینقدر بی تربیت و نخورده- بعضیها واسه این که بگن ما خیلی با کلاسیم میرن مهمونی و عروسی برنج نمیخورن، فقط گوشتهای غذا رو میخورن و بلند می شن، اینا هم از اون دسته هستن- خانواده ما برنجها رو در همون حدی که ریخته شده بود خورده بودن و چیزی اضافه نیومده بود تو ظرفهاشون

ولی خیلی زشت بود که حالا که تو و خانواده ت دست به سیاه و سفید نزدین همه زحمت غذا و مهمونی با ما بوده اومدی تو روی من غر میزنی؟ اینقدر خسته بودم و عجله داشتم کارهامو تموم کنم که حال جواب دندون شکن دادن نداشتم، حواسم هم نبود که بگم خانواده خودت نیومدن بیخود بهانه نکن. 

حالا شاید یکی از اول خوندن این پست هی بگه من چه بی تربیتم به دامادمون میگم بیشعور و پفیوز و مردک و ... بابا این بی وجوده، این مرد نیست، تربیت هم که نداره، اعصاب ما و خواهرم رو هم که خورد میکنه و همیشه هم که طلبکاره ازمون، در مورد این آدم باید گل و بلبل گفت؟

آخر شب دیدم اونا چی داده بودن، همه یه مشت لباس، که نگاهشون می کردی به نظر میومد دست دوم هستن-فکر کنم رفته بودن از این حاجی ارزونی ها و تاناکوراها خرید کرده بودن-، کادو همون خواهر شوهره که اینقدر بالا و پایینش کرد، یه سارافون بندی بود، مثلا جنس لی ولی فیک، به درد پوشیدن الانش که  نمیخوره، واسه سال دیگه هم با این رشدی که ماشاالله تربچه داره بازم به دردش نمیخوره، بقیه هم همینجور، مثلا یکی دیگه ش کاپشن آورده بود، از لحاظ کارور اندازه الانش هست ولی نمیدونم چرا از لحاظ قدی واسش بلنده- انگار سایز بندیش الکی بوده- یعنی نه امسال می تونه بپوشه نه سال دیگه

خلاصه که همه فامیل ما از رفتار فامیل گلامپی شاکی بودن، همه هم میگفتن این میم دیوانه و روانیه- بعد شنیدم دوباره رفته پسر خاله رو از رو مبل بلند کرده نشسته جاش، دقیقا بازم همون مبل تک نفره اولی -

نمیدونم چطوری از سرویس بهداشتی استفاده کرده بودن که اولا قفل درش خراب شده بود!ثانیا اینا چطوری رفته بودن تو و اومده بودن بیرون که دمپاییهای تو سرویس بهداشتی اون سرش افتاده بودن؟ انگاری که پوشیدن رفتن رو سنگ دستشویی، در آوردن پا برهنه اومدن بیرون. یعنی حالمون به هم خورد، نمیدونستیم الان زندگی روزگار خواهر تمیزه یا کلا به گه کشیده شده

از والده پرسیدم تو چرا رفتی با این زنه نشستی حرف زدی؟ گفت اگه بدونی چیا گفت؟!!

گفت این دختره کیه داره ظرف می شوره ، گفتم دختر بزرگمه، گفته عه؟! من فکر کردم دختر خواهرته. به والده گفتم آها میخواست اینجوری بی احترامی و اون رفتارهاشو مثلا توجیه کنه؟ 

والده ادامه داد که گفته انگار دخترت دوباره طلاق گرفته؟- با هدف کوبیدن و سرکوفت این رو پرسیده- والده هم گفته آره ، دخترم یه اخلاقی داره ادم بیخود رو تو زندگیش نگه نمی داره، مثل یه مرد داره کار میکنه ، نون خور اضافه نمیخواست که، شوهر دومیه هم بیکار بود و از بُن دخترم میخورد، هم اخلاق نداشت. دخترمم تیپا زد بهش از زندگیش انداختش بیرون. خودت که تو این مقوله واردی، شکر خدا استاد دانشگاهه، کم کسی نیست - حالا استاد دانشگاه بودن که از نظرم افتخار نیست، شاید یه روزی خیلی مایه افتخار بود، این روزا خیلها سمت استادی دارن ولی از نوع غیر هیات علمی و تقریبا یه شغل عادی شده ولی خب در مقابل خانواده گلامپی آره خیلی جای حرف و حلوا حلوا کردن داره و والده واسه همین مته به خشخاش گذاشته و اون جمله خودت که دیگه تو این مقوله واردی رو گفته که یعنی هی خودتم مطلقه ای اگر داری طلاق گرفتن دختر منو مایه سرکوفت می کنی- گفتم بهش می گفتی دختر من می تونه هر روز یه شوهر کنه و فرداش طرف رو با لگد بندازه کنار. کسی که به درد نخوره رو نگه نمی داره که بدونه دخترت کلا پاچه پاره ست و بره واسه بقیه خواهرهاش هم تعریف کنه، خیالشون راحت شه خواهر عروسشون ممکنه ده بار دیگه شوهر کنه و طلاق بگیره 

البته فرداش که جمعه بود هم کلی کار کردیم و باز مرتب کردیم ، این مردک تا حدود 10 که خواب بود، بیدار شد حدود ساعت 11 صبح گذاشت و رفت نیومده بود تا ساعت یک شب! یعنی ما بودیم ، عمم هم بود، خاله بزرگم هم بود، فتنه و شوهر و دخترهاش هم موندن، پسرخاله شبانه برگشت -اینم بگم که وقتی میخواست بره همین خواهر روانیه وقتی فهمیده بود میخوان برن، گفته بود منو هم ببرین برسونین فلانجا خونم! تو بی تربیت وارد شدی به کسی سلام نکردی،بعد رفتی پسر خاله رو با اون وضع از جا بلند کردی نشستی سر جاش، آشناییت هم که باهاش نداشتی، فقط واسه اینکه پول تاکسی ندی خودتو جل کردی که ببرنت؟ کلی منحرف شده بودن از مسیر برگشت به اینجا. فکر کن با خواهرهاش نرفته بوده که برسوننش، دیگه تا ته ماجرا رو بخونین که خواهرهای خودش هم بهش اهمیت نمی دن و رابطه بین خودشون چقدر شکرآبه-

بقیه کارهای خواهرمو کردیم، همه چیز رو جمع کردیم.ناهار خوردیم- اضافه غذای دیشب که دست نخورده بود، من بهشون گفتم گلامپی چه ها  گفته شب، خواهر خیلی نگران عکس العملها و حرفهای گلامپی بعد رفتن ما بود، پیشنهاد دادم باقی غذاها رو هم بکنن ظرف یک بار مصرف ما با خودمون ببریم، که فتنه اینا شام داشته باشن. خاله هم همینطور، خودمونم آوردیم که بدیم به یه خانمه که والده همیشه بهش کمک میکنه

بعد رفتن ما هم خواهرم رفته کل سرویس بهداشتی و حموم رو شسته و قالیچه های تو ورودی رو هم همینطور، دستگیره درها رو ضدعفونی کرده و خلاصه تا تونسته بشور و بساب کرده. فقط دیگه بی خیال قالیها شده و خودشو زده به اون راه و خوشبینانه فکر کرده کسی پا برهنه تودستشویی نبوده

اینقدر این مردک بی تربیته که عمدا گذاشت رفت که یه تشکر از ما نکنه بابت مهمونی، شب که اومده یه مشت به دل خواهر غر زده که آره حیف و میل کردن و ... بهشون گفتم برنج کم بریزین از سر لجبازی زیاد ریختن.  گفتم تا من بودم تنها حرفی که زد این بود که به والده گفت آب مرغ کمتر بریز تو ظرف ،چیزی از برنج نشنیدم، داره دروغ میگه، مسئول برنج عمه بود ، باید از عمه بپرسم. ولی تا بوده و نبوده لجبازی و حماقت و این کارا ، کار تو بوده نه ما ، چه لجی داریم با تو که اونم با زیاد ریختن برنج بخوایم حرصمون رو بخوابونیم، حرص من یکی که تنها با قطعه قطعه کردن  گلامپی می خوابه و بس

خوب غرها رو که درباره اضافه بودن غذا زده بعد برگشته گفته غذا هست؟ فردا میخوام برم ببرم واسه خواهر کوچکم که تو مراسم نبوده؟!!! خدای تناقضه این آدم. خواهرهم گفته ظهر همه ش رو خوردن تموم شد- بهش سپردم نگه بازم اضافه اومد و ما بردیم-

ددی که وقتی این چیزها رو شنید گفت واقعا خاک بر سرت گلامپی گدا صفت، آدم همیشه باید خوشحال باشه اونقدری دارایی داره که غذا واسه مهمون میده کم نمیاد، لابد می خواست کم درست کنیم بعد نون بذارن پای غذا! مثل پیشنهادهاش در مورد ریختن سیب زمینی تو خوراک مرغ و گذاشتن بالشت و پتو کنار دیوار واسه نشستن مهمون 


وای ترکیدم از بس نوشتم! خب دیگه ماجرا تا هر چی گفتنی بود و میتونستم الان بنویسم رو نوشتم، قشنگ تو مجلس حضور داشتینا 

اینکه دیر نوشتم هم بخاطر این بود که امروز خواهرم اینا اینجا بودن، البته واسه مجلس ختم بابای شریک دوزاری گلامپی اومده بودن. بعد ختم رفتن و چون تربچه خونه بود و حتی وقتی عصر رفتن ختم با خودشون نبردنش و من داشتم باهاش بازی می کردم نشد بیام بنویسم

پ.ن

یکی دو روز بعد گلامپی می پرسه کیا چی اوردن، یعنی دونه به دونه می پرسه!- دندون گردی تا کجا؟- من به خواهرم گفته بودم قیمت النگو و گردنبند و آویزی که خریدیم چند شده ، ولی انگار حواسش نبوده، از این لحاظ گفتم که اگر حرفش افتاد قیمتش رو به گلامپی بگه که فکر نکنه اگر ظریفه قیمت نداره، بدونه ما چقدر پول دادیم در مقابل اونچه خانواده خودش آوردن

و اینم اضافه کنم که بعضی کادوهای اونا که گفتم همه لباس بود، برچسب قیمتش روش بود که نهایتا 50تومن قیمتشون بود-از طرف اونا 4 یا 5 تا کادو بیشتر نبود-. یعنی اینقدر براشون 50 تومن زیاد بوده کادو به بچه برادرشون دادن که اتیکت رو در نیاوردن مثلا پز بدن؟ فکر کنم طلاها رو که دیدن فکشون بین خودشون افتاده

خلاصه تهش می گه اینا چیه که اوردن، همه ش یه مشت لباس کهنه ست! به درد سال دیگه ش نمیخوره - خدایا یعنی فکر این بوده که این لباسها که براش آوردن واسه سال دیگه ش خوبه که نخواد سال بعد لباس بخره، هارپاگون رو از رو برده این گلامپی-

وای نمی دونین چه کیفی کردم وقتی خواهر اینو تعریف کرد


یکیتون نباید بگه شماره این دو پست رو اشتباه زدم و جای هشتاد و سه و چهار، زدم هفتاد؟

یادم باشه درباره اذیت و آزارهای سادیستیک گلامپی بنویسم که باعث شد تربچه از اون ماشین شارژی که واسه کادو تولدش براش خریدن بترسه و نره طرفش

نظرات 6 + ارسال نظر
گنجشک دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت 09:44

وای خدا ، خدا صبرتون بده من جای بابات بودم تا به حال بادمجونه رو کاشته بودم پا چشمش
حیف دستتون بسته ست

واقعا دستمون بسته ست وگرنه تا الان حسابشو رسیده بودیم

منصوره یکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت 01:50

سلام عزیزم تولد کیمیا خانم خوشگل و ناز ، مبارک ...
ولی خداییش مهمونی حرص درآوری بود ....من با خوندن هر خط این پست حرص میخوردم ...تو ذهن خودم چند باری با عرض معذرت گلامپی را کتک زدم و یه توسری هم به اون خواهرش که به شما تنه زد و به کیمیا سبلی ....آخ کاش میشد شترق زد تو گوشش ببخشید اگه بی ادبی کردم آخه خیلی زورم گرفت.

ممنون عزیزم زنده باشی
در مورد گلامپی، کلا راحت باشین واسه این ادم، اصلا عذرخواهی لازم نیست

افسون شنبه 14 بهمن 1396 ساعت 09:27

سلام عزیزم همه اینهایی که گفتی رو با پوست و خون درک میکنم اما یه چیزی بهت بگم اره نشوندن اونا سرحای خودشون کاری نداره ولی فایده نداره میدونی چرا؟ چون این گلامپیه که باعث این رفتارها میشه بنابراین اگه گلامپی رو ادب کنید خواهرا خود به خود ادب میشن چون اونا فقط در حد سالی دو سه بار مهمونی اعصاب رو خط خطی میکنن شما باید یه راهی برای خسیس آقا پیدا کنید
اونم بستگی به خواهرت داره و فکر میکنم خواهرت یکی اینکه شوهره رو اونقدی که باید روش تمرکز کنه دوست نداره دوم بخاطر تجربه تلخی که داره ترس از دست دادنشو داره و احتمالا دلش نمیخواد برسه به شرایط قبل ازدواجش

بگذریم زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن

از خودتو دکتر بگو

سلام عزیزم
از اخر بیام اول
بخدا این قدیمیا الکی گفتن ملت رو سرکار گذاشتن. مگه میشه دعوای زن و شوهر همیشه الکی باشه و فقط ابلهان باور کنن؟ نمونه ش خودم. نمونه ش خواهرم، اگر مطمین بود حضانت تربجه رو از دست نمیده فکر نمیکنم این زندگی رو ادامه میداد
در مورد دوست داشتن، به جد بگم خواهر دل بریده از گلامپی فقط داره تحمل می کنه
در مورد گلامپی هم بگم به هیچ صراطی مستقیم نیست. یعنی نمیشه یه کاری بکنه که ردی از شعور توش دیده بشه

فاطمه پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 14:32

تولد تربچه کوچولو مبارک ایشالله عروسیش رو ببینید

خدا صبر بده با این داماد واقعا خواهر گناه داره این دیگه چه مدل جونور هست من موندم بعضی آدم ها وجودشون فقط مصرف اکسیژن الکی هست البته ببخشید اینقدر تند میگم

ممنون عزیزم. خودت و عزیزات زنده باشین
تند نگفتی که خودم بدتر از اینا رو میگم کاش گلامپی ادم میشد،کاش

مرمر پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:27

ای خدا چه قوم عجوج مجوجی!!!! خوب صبورین شما به خدا, کلا مشکلات روحی روانیشون ارثیه به نظرم و دلم بازم خیلی بیشتر واسه مادام سوخت, چرا فِردی اینقدر منفعل و کم کاره در رابطه با گلامپی؟

واقعا ادم نیستن همین خواهر شوهره حتی همون اوایل ازدواج خواهرم بهش گفته تو پررو و بی تربیتی. اون موقع خواهرم حتی کوچکترین حرفها و طعنه هاشونو جواب نمی داده
وقتی برام تعریف کرد، گفتم کاش بهش میگفتی بی تربیت خواهرمه که باید باهاش رو به رو بشین بعد دوزاریتون میفته و سرجا میشوندتون
حیف دستم بسته ست و گرنه باور کن پیدا کردن و رفتن سراغ این عفریته ها و سکه یه پولشون کردن کاری نداره
فردی هم پسر این پدره دیگه، البته ماجرای اون خواستگار خواهر که دوست فردی بود و خواهر ردش کرده بود رو نوشته بودم مدتی پیش، بخاطر اون چند دفعه کنایه زده و گفته حالا که این رو انتخاب کرده باید بشینه پای زندگیش!

مرمر دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت 17:50

تولد تربچه جونم مبارک باشه. منکه عاشقشم واقعا بچه ی بامزه و نازیه

ممنون عزیزم. هر روز شیرین کاریهاش بیشتر هم میشه این وروجک

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.