دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

شعر

‏برایِ خانه ام

چند متر آسمان می خرم

و دو جین ستاره

نمی خواهم اینجا غریبی کنی

ماه من...!

یادداشت صد و چهل و دوم

امروز اتفاقی با این شعر برخورد کردم

‏دوست داشتن‌هاى اول صبح

آنجا که هنوز درگیرِ روزمرگى نشده‌اى

آنجا که چشم باز می‌کنى و هواى یار درسر می‌پیچد

عجیب می‌چسبد

فکرش را بکن،

باران هم ببارد!


‎علی قاضی نظام


یه جوری اشک دوید تو چشمهام و بغض راه گلومو بست که نگم براتون. 

 

ادامه مطلب ...

شعر

ﻭ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮﺕ میﺷﻮﺩ 

ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﻧﺎﺭ میﺷﻮﺩ ﮔﺎهی 

ﻛﻪ ﺩﻳﺮﻭﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ 

ﻛﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺯﻳﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﻠﺦ

‎بیژن نجدی

موراکامی

‏شنبه او را می‌دید

بعد، سه روز از یکشنبه تا سه شنبه با خاطرات او زندگی می‌کرد

پنج شنبه ها، جمعه ها و نصف روزهای شنبه

مشغول برنامه ریزی برای آخر هفته با او می‌شد

فقط چهارشنبه ها بیکار می‌ماند

نه پیش می‌رفت و نه پس

امان از این چهارشنبه ها...

‎هاروکی موراکامی

‎قایقهای من

*

‏وقتی چیزی مرا رنج می داد ، در موردِ آن با هیچکس حرفی نمی زدم . خودم در موردش فکر می کردم ، به نتیجه می رسیدم و به تنهایی عمل می کردم . نه اینکه واقعاً احساس تنهایی بکنم ، نه ، بلکه فکر می کردم که انسان ها ، در آخر ، باید خودشان ، خودشان را نجات دهند

*

‏من کاملاً تهی هستم. می‌دانید کاملاً تهی بودن یعنی چه؟ 

تهی بودن مثل خانه‌ای‌ است که کسی در آن زندگی نکند. خانه‌ای بدون قفل، بدون اینکه کسی در آن زندگی کند. 

هر کسی می‌تواند وارد شود، هروقت که بخواهد. 

این چیزی است که بیشتر از همه مرا می‌ترساند

 ‎

کافکا در کرانه

*

‏هر قدر هم سفره ی دلت را باز کنی

هنوز چیزهایی هست

که نمی شود فاش کرد...

*

‏تو در فاصله صامت و خالی بین ترک گفتنها غمگینی،

سخت غمگین...

مثل مهی که از دریا برخیزد،

آن خلاء به قلبت راه میگشاید و زمان درازی آنجا میماند،

زمانی دراز...

و سرانجام قسمتی از وجودت میشود.

‎کافکا در کرانه


*

‏راستش من با خیلى از مردها بودم. امّا به نظرم بیشترشان از ترس بود مى ‌ترسیدم کسى نباشد تا بغلم کند. پس هیچ ‌وقت نه نگفتم. همه‌اش همین. اینجور همخوابى ‌ها هیچ ارزشى ندارد. تنها کارش این است که هر بار، تکّه ایی از معناى زندگى را از بین مى ‌برد...


‎پس از تاریکی



پ.ن

دلم گرفت وقتی اینا رو جایی خوندم. مخصوصا این دو تای آخری

خداحافظی

‏اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصّه می‌خوری، ولی خیالت راحت است ! امّا جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد، یک دیدار ناتمام است ... ذهن ناچار می‌شود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود ... انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی ...! 

فریبا وفی ‎

کافه کتاب