دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت هفتاد و دوم

 

 باز به اون حسی دچار شدم که میخوام حرف بزنم اما هی می بینم نمیتونم واقعیت افکارمو و عمق حسمو با هیچ کلمه ای بیان کنم و این آزارم میده چون نوشتن فقط وقتی آرومم میکنه که دقیقا همون  چیزی که تو وجود و ذهنمه رو بتونم بنویسم. حتی خود شما هم اگر حسمو بتونم کامل و درست بنویسم دقیقا و به شکل درست در جریان ماجراها قرار میگیرین و حتی درصد پیش داوری هایی که خودم ممکنه بکنم یا بقیه بکنن کم میشه

در هر صورت فکرم بسیار مشغوله و البته این دو هفته اخیر هم از صبح سر کارم تا ساعت 3 و بعدش که میام خیلی از لحاظ فکری گنجایش ندارم و روزهای زوج هم که میرم یوگا و تا 9 شب که برگردم دیگه نمی تونم خودمو  جمع و جور کنم برای نوشتن

ولی امروز تعطیل بودم 

ارنست امروز که تماس گرفت بهم گفت رفته پیش همون دکتری که عملش کرده بود و میون صحبتهاش گفت مثل این که نشانه هایی داره مبنی بر سرطان پروستات و ... انگار نمی شنیدم ، یا انگار اون لحظه یهو ذهنم خالی شد. نمی دونم چی به سرم اومد اصلا ولی یهو شنیدم که داره می پرسه سکوت کردی؟ به چی فکر می کنی ؟ هول بودم و نمی دونستم چی بگم - تو وجودم شوک و ترس بود- بدون هیچ فکری گفتم هیچی داشتم فکر میکردم برم صبحانه بخورم یا نخورم ، کرم روزم رو هم نزدم ، اون رو هم بزنم - البته قبل تماس گرفتنش چون رو مبل تو نشیمن دراز کشیده بودم و از صبح هیچ کاری نکرده بودم و حال بلند شدن نداشتم هی با خودم کلنجار میرفتم که پاشم میکس شیر و قهوه و پودر بذر کتان و عسل هر روزی رو بخورم ، بعدش هم برم کرم های روزم رو بزنم یا نه که گوشیم زنگ خورد-

یعنی میشه گفت تو اون خلاء یهویی که ایجاد شد چیزی که جواب دادم فکری بود که قبل تماس گرفتنش تو ذهنم بود .

ولی بعدش برگشت بهم گفت آره اصلا ککت نگزید چی گفتم و تو فکر کرم روزتی وووو. گفتم والا تو یه جوری برخورد میکنی آدم نمی دونه چکار کنه ، اگر واکنش نشون بدم ، که میگی شورش می کنی و مثل ماجرای کیستهای سینه خودم شروع می کنی دست انداختن که منفی بافی و فلان. اگر چیزی نگم میگی ککت نگزید و ...

سر این ماجرا بحثمون شد. من اما واقعا حالم بد شد بابت خبری که داد. گفت البته مشکلی نیست و دو تا احتمال داده اولی التهاب و دومی سرطان ، دارو داده که یک ماه مصرف کنم و دوباره برم آزمایش ، حتی اگر مشکلی هم باشه مرحل اول عمل پروستات نیست و...

من الان ترس و دلشوره و همون حالتهایی که زمان مشخص شدن کیست های خودم داشتم رو دارم که نمی دونستم کیستها واقعا سرطانی هستن یا نه. میتونم بگم احتمالا الان براش کافی نبوده و اون لحظه توقع داشته واکنش نشون بدم در حد یقه جر دادن و این قبیل و چون طبق تصورش واکنش نشون ندادم منتظرم یه جا قشنگ همین رو چکش کنه برای سرکوفت ببینین کی گفتم

من یهو پرت شدم به ترسهای بیماری خودم ، اون حس بلاتکلیفی و انتظار شنیدن تشخیص درست ، حتی ترس از این که تشخیصی بدن و درست نباشه ، اون اضطراب ...

الان هم دقیقا همون حس و اضطراب رو دارم . ولی اون که نمی بینه . تازه دیروز دوباره میگفت از خودت بهتر می شناسمت، والا من خودم گاهی یهو می بینم خودمو نمی شناسم نمی دونم چطوری اون این حرف رو میزنه؟

دلم پره ، گریه میخواد

پ.ن

تربچه به والده میگه مانونو -مامان جون- ، به ابوی میگه باجوجو-باباجون-. هفته پیش رفته بودم خونشون ، اینقدر خوشحال بود که نگو، حتی رفتیم بیرون دو تا کفش براش خریدم ، از انگشت دستمو بوس می کرد تا بازومو ، گریه م گرفت. بچه هنوز دو سالش نشده ، خرید رو دقیقا می فهمه. چهارشنبه شب تا جمعه ظهر خونه شون بودم - مردک بیشعور دیگه عادت کرده میاد اینجا حتی چند روز هم می مونه اما نمیاردشون . پول هم به خواهرم نمیده اگر وقتی نیست یهو لازمش بشه دست بسته نمونه- خودم یه مبلغی ریختم به حسابش. دوشنبه پیش والده و ابوی با دایی و زندایی - مادر و پدر بانو- رفته بودن اصفهان عروسی - مادر داماد دختر عمه والده و پدرش پسرعمه ناتنی خودمه، مادر عروس از فامیل های دور وابسته و پدرش هم  عموی داماده - بعدش تا قم و جمکران هم رفتن چهارتایی و شنبه این هفته برگشتن ، دوشنبه صبح دایی اینا رفتن آبادان و والده و ابوی هم رفتن خونه مادام که بعدش هم سه شنبه شب برن مجلس عقد دختر یکی دیگه از پسر عمه هام - این هم برادر همون دو تاست که بچه هاشون هفته پیش عروسی کرده بودن- خوبیش این بود که مادام و تربچه رو هم با خودشون برده بودن

والده گفت تربچه هر کس رو میدید پاش رو میاورد بالا می گفت خادی، یعنی کفشمو خاله م خریده . گفتم خاک بر سر پدرش که یه کفش خریدن من اینقدر به چشم بچه اومده وگرنه من که کاری براش نکردم

در واقع ماجرای کفش خریدن این بود که روز پنجشبه هفته پیش به مادام گفتم بیا تربچه رو ببریم هایپر ببرمش شهر بازی اونجا ، چیه همش می بریش همین پارک مسخره نزدیک خونتون با اون یه دونه سرسره توش- اسمشم پارکه ، فقط یه سرسره داره، تربچه به سرسره میگه سوسودَه- تا از خونه اومدیم بیرون گلامپی زنگ زد که دارم میام و ناهار چی داریم ساعت چنده ؟ داره 7 میشه، به خواهرم گفتم ولش کن ، بگو خودش بره یه چیزی گرم کنه بخوره ، ولی بیچاره مادام از ترسش برگشت و گفت تربچه رو ببر، منم گفتم ممکنه براش دردسر بشه و نق و نوق کنه که من بچه رو بردم هایپر باز مجبور شدم ببرمش همون پارکه ، کارد میزدی خونم در نمیومد، دو روز بود ولشون کرده بود و رفته بود به امان خدا حالا پیداش شده بود و کنیز میخواست واسه اینکه سفره آماده کنه

نزدیک 9 بود برگشتم خونه با تربچه ، ولی بلند گفتم بابت این حرکت گلامپی بچه رو نبردم هایپر. مادام هم به گلامپی گفته بود خواهرم خرید داره اومده- خودمم تو فکر بودم گفتم این که از ترک دیوار ایراد میگیره یهو نگه هر وقت من نیستم خواهرت میاد اونجا - در واقع به این علت که نقشه تنها گذاشتن مادام و اینکه اینجوری اذیت بشه رو من به هم میزنم با این کار-

خلاصه فرداش یهو دیدم مادام گفت گلامپی میگه میخوام برم هایپر اگر میخواین، بیاین که ببرمتون. منم باز برگشتم گفتم آره خب بابت تو ما دیروز نرفتیم ،میخوام بچه مو ببرم شهر بازی . جلو در وقت خروج مادام گفت اگر رفتیم اونجا - شهر محل زندگی ما- برای تربچه کفش بخرم ، پاهاش تپلیه کفشش اذیتش میکنه 

همون موقع نقشه خودمو کشیدم

رفتیم اونجا ، گلامپی میخواست بره هایپر استار ، من گفتم شماها برین من تربچه رو میبرم بازی ، اما بعدش مادام با ما اومد، نقشه رو عملی کردم و اول رفتم و برای تربچه دو تا کفش خریدم ولی بدیش این بود که فهمیدیم شهر بازی هایپر ساعت 4 به بعد باز میشه ، این شد که رفتیم مغازه گردی ، یه مانتو هم برای مادام خریدم ، مانتوش واقعا داغون بود ، مانتویی هم که اون لحظه تنش بود باز شبیه کاور بود و اون رو هم والده براش خریده بود ، واقعا دلم درد میاد وقتی می بینم زمان دختریمون بد لباس نبودیم ، لنگ لباس نبودیم ، حالا خواهرم مانتو نداره بره بیرون ، همون یه کاور بود که خودش میگفت توش راحت نیستم 

خلاصه که اگر نشد تربچه بره شهر بازی ، حداقل واسه دو تاشون خرید کردم و کلی خوشحال شدیم همه مون

الان حال ندارم ولی بعد حرفهای گلامپی در مورد کفش خریدنم رو میگم

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم شنبه 1 مهر 1396 ساعت 12:20 http://navaney.blogfa.com/

باشه عزیزم
مثل قبل خاموش میخونم

ممنونم از این درک بالات

منصوره جمعه 31 شهریور 1396 ساعت 11:16

نمیدونم حرفی که میزنم درسته یا نه ولی تجربه من میگه اگر گلامپی روشش را بخصوص در مورد مسئله مالی تغییر نده احتمال اینکه مادام ازش متنفر بشه وجود داره خدا کنه چنین اتفاقی هرگز نیفته و زندگیشون پر از عشق و دوست داشتن باشه ....
امیدوارم تشخیص بیماری ارنست هم درست نباشه ...
خدا نکنه دلت گریه بخواد عزیزم ....

فقط مساله مالی نیست عزیزم ، رفتارهای دیگه ش و این که همیشه سعی میکنه با وجود اینکه هی چیزی برای برتری نداره خواهرم رو مسخره و تحقیر کنه ، باعث دلزدگی خواهرم شده، به وضوح دارم می بینم فقط به خاطر تربچه و اینکه ابوی حتما مثل من سرکوفتش می زنه و حمایتی نمی کنه داره ادامه می ده و این باعث میشه خیلی غصه بخورم
منم امیدوارم فقط همون التهاب باشه

مریم چهارشنبه 29 شهریور 1396 ساعت 14:19 http://navaney.blogfa.com/

سلام عزیزم
خوبی
من تازه وب شما رو پیدا کردم ، خیلی برام جالب بود و قلم خوبی دارید
میشه لطفا رمز "درگوشی زنانه " رو بهم بدین؟
ممنون

سلام ممنون از لطفت ، راستش پستهایی که به هر دلیل چه عمومی که آقایون خواننده قدیم هم رمزش رو می گیرن و چه درگوشی زنونه که فقط خانمهای خواننده قدیمم رمز دارن ، به این علت رمز دار شده که نمیخوام کسی خارج از دایره این تعداد که سالهاست وبلاگهای منو می خونن مطالبشون رو ببینه . احتمالا اطلاع نداری، وبلاگ فعلی من در واقع بخاطر پنهان شدن ساخته شده وگرنه وبلاگ شناخته شده و قدیمی داشتم کلا بستمش و اینجا ناشناس می نویسم و در لفافه .
ممنون میشم درک کنی موضوع رو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.