دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت هفتاد و ششم

   

 اینقدر وارد وبلاگ نشدم که مرورگر دیگه از حالت ذخیره بودن پسورد خارج شده و امروز صفحه ورود یوزر و پسورد وبلاگ رو نشون داد

خوبم ، شما خوبین؟ببخشید که بازم طولانی شد غیبتم. تایپ جزوه ها تموم شده ولی هر هفته دارم از یک گروه امتحان و کوییز می گیرم، بازم هی در حال سوال طرح کردن و تصحیح و ... دیگه این ترم کمی خسته کننده شده. البته بیشتر بخاطر این دو گروه جدیده که گرفتم. لابد واسه ترمهای بعد راحتتر میشه اوضاع

میزان سر شلوغی و فراموش کردن یه سری چیزا تا اون حد که دیروز یهو یادم اومد اون سری بعد دوره دیگه یه قطره فراسیون از گلوم نرفته پایین و دوباره دو سه روز دیگه وقتشه، یعنی قشنگ همون حالت خشتکها دریده و مریدان سر به بیابان نهادند به سرم اومد، از دیروز دارم بِکُش فراسیون میخورم-حالا نه این که را به را، ولی سه وعده دیروز رو خوردم ولی با دوز بالاتر، یعنی نصف لیوان-

تنها چیزی که این مدت خوب رعایت شده قرص ویتامین دی بوده، البته اون 50هزار رو که دو هفته یه بار به تجویز پزشک میخورم، اون هزار واحد روزانه که با تجویز خودم و حتی قبل از معلوم شدن فقر ویتامین دی میخوردم رو از دیروز دیگه ادامه ندادم ، یعنی آخرین پکیجی که خریده بودم دیروز تموم شد و جدید نخریدم، حدود 4 ماهه  دارم میخورمش و مکمل رو میگن بعد از 3 ماه استفاده مداوم باید بذاری کنار یه مدت رفرش بشه بعد، یکی میگه سالی 3 ماه حق داری، یکی میگه سه ماه فاصله بدی دوباره سه ماه بخوری مشکلی نداره

در هر صورت اون 50هزار واحدی که تموم شه، باید برم آزمایش مجدد بدم ببینم تکون خورده یا نه، البته با این وضعی که من افتاب ندیدم، بعید میدونم. گرچه قرص رو با ویتامین سی مصرف می کردم ولی خب چیزی جای آفتاب رو که نمی گیره

از اتفاقات دیگه بهتون بگم که خیلی تلنبار شده و شاید خیلی فاکتور بگیرم ازشون، از یه لحاظ به این خاطر که همه چیز تکراریه ، مثلا رفتار بانو، همونه که بود، مشکلات مادام همونه که بود، البته گلامپی هر دفعه با ماجراهای جدید اعصابمون رو خورد می کنه، ولی در کل ماهیت ماجرا که فرق نکرده

از ارنست بگم که رفت جواب پاتولوژی رو گرفت و خوب بود، گفته بود خوش خیمه و با دارو رفع میشه، ماجرای دردآور این وسط اینه که دلش نمی خواست درباره ش صحبت کنه، مدتی که بین تشخیص اولیه پزشک تا رسیدن جواب پاتولوژی گذشت من اعصابم خورد بود و نگرانش بودم اما چون گفته بود نمیخوام درباره ش صحبت کنم خب منم اکثرا هیچی نمیگفتم مگر این که خودش حرفی درباره ش می زد، ولی خب بازم دست و پامو گم می کردم که چی بگم دقیقا؟ دلداری بدم؟ چیز خاصی نگم و مثل یه سرماخوردگی باهاش برخورد کنم که نخوام نمک رو زخمش بپاشم؟ یا چی؟ چون همون بار اول که درباره ش گفت که شوکه شدم اولش سکوت کردم، شاکی شد که آره من دارم میگم ممکنه سرطان پروستات داشته باشم تو ساکتی؟ بعدش که گفتم بابا شوکه شدم، انگار توقع داشت مثلا کولی بازی دربیارم در مورد این ماجرا؟ من بیچاره واقعا از تناقضهای این وسط دیوانه می شم، از اون طرف وقت ماجرای کیست های خودم بود که مسخره م می کرد که آره تو تا بهت نگن سرطان داری ول کن نیستی و خیالت راحت نمی شه، بهت گفتن خوش خیمه بازم آروم نیستی و فلان و کلی هم دستم انداخت. بعد موقع خودش من یه بک گراند داشتم از شوکی که در مورد خودم طی کرده بودم واقعا ذهنم قفل کرد. ولی بعدش هم که ...

خلاصه یه روزی دقیقا دو سه روز قبل اینکه بره جواب رو بگیره، هی با خودم می گفتم دختر تو ساکتی هیچی ازش نمی پرسی، با اینکه خودش گفته  نمی خوام درباره ش صحبت کنم تا نتیجه پاتولوژی بیاد، بعد یهو نگه تو به فکر نبودی؟ اهمیت ندادی، نگرانم نشدی؟

گذشت تا روزی که قرار بود بره جواب رو بگیره، شنبه دو سه هفته پیش بود. بعد از کلاسهای روزش می خواست بره، تماس گرفتم باهاش و گفتم کی میخوای بری و سوالات مختلف کردم که میون صحبت هاش هم گفت که منتظرم یکی از کارمندها هم میخواد تا اونجا باهام بیاد، گفتم با تو بیاد؟ مشکلی هست مگه؟ گفت نه کار داره گفتم من دارم میرم اون ور، گفت منو هم با خودت ببر

گذشت من هی نگران بودم-موقعی که آلارم میده کسی باهامه یعنی بهم زنگ نزن و چیزی که واسم عجیبه اینه که وقتی مسافرت بین شهری میخواد بره نمیگه یهو می بینی تهرانه، بدون این که بهت گفته باشه، زنگ میزنی جواب نمیده. یه روز هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد، همون سری که رفته بود دکتر که جواب آزمایش اولیه رو نشون دکتر بده که ببینه با دارو وضعیتش چطور شده و گفته بود باید بری نمونه برداری،شبش رفته بود خونه دوستش، طبق معمول چون میگفت اون باهامه یک دقیقه باهام صحبت کرد و گفت چی شده و زرت خداحافظی کرد

با خودم گفتم باشه فردا باهاش صحبت میکنم مفصل می پرسم. فرداش که می شد یکشنبه، روز تعطیلی هفتگیش بود و تو این روز باهام تماس نمی گرفت مگر این که کاری براش پیش میومد که بخواد از خونه بره بیرون. در واقع می شه اینجور گفت که من یکشنبه ها طبق قانون نانوشته به جز اینکه خودم تماس نمی گرفتم، منتظر تماسش هم نبودم. ولی اون روز ساعت نزدیک یازده بود تماس گرفتم دیدم  گوشیش از دسترس خارجه، یعنی اینجوری که تا دکمه کال رو می زدم، خیلی سریع اپراتور میگفت مشترک مورد نظر در دسترس نیست، این حالت وقتی پیش میاد که گوشی رو با درآوردن باطری یا خاموش کردن، از دسترس خارج کرده باشی نه اینکه واقعا تو جاده باشی. دعوایی که نداشتیم با خودم گفتم لابد دیشب دیروقت برگشته، خسته بوده خوابیده گوشیش باطری تموم کرده متوجه نشده، هنوز خوابه و بیدار شه متوج میشه روشن می کنه

یک ساعت بعد تماس گرفتم ، همون وضعیت،پیام دادم کجایی گوشیت در دسترس نیست-گزارش رسیدش نیومد- یک ساعت بعد دوباره همون منوال، شروع کردم نیم ساعت و یک ربع تماس گرفتن، اعصابم خورد شده بود، که چی شده؟ نکنه وقت برگشت، تو راه اتفاقی افتاده براش؟ گزارش رسید پیام ظهرم همچنان وارد گوشی نشده بود. باز پیام دادم نگرانم چرا جواب نمی دی؟ یک ساعت بعد دیدم نمیشه بابا این گوشی رو از دسترس خارج کرده، این همه ساعت که نمیتونه خواب باشه تازه تو این مدتی که می شناسمش تنها وقتی گوشی رو خاموش یا از دسترس خارج می کنه که نخواد من بهش دسترسی داشته باشم. دوباره پیام دادم این چه وضعشه چرا گوشی رو از دسترس خارج کردی؟ و کماکان گزارش رسید هیچکدوم نیومد-پیش فرض ذهنیم رو عامدا گذاشتم رو این که نه اتفاقی براش نیفتاده چون اگر میخواستم بیشتر به این موضوع فکر کنم حالم واقعا خراب می شد، هیچگونه دسترسی هم به هیچ کس نداشتم بتونم ازش خبر بگیرم!-

دیگه داشتم خودمو بدجور میخوردم مغزم هی میخواست بره سمت اینکه اتفاقی براش افتاده باز میگفتم نه نه این عمدی گوشی رو خاموش کرده ولی چرا؟، سر خودمو با هزار کار گرم کردم. حدود دو ساعت بعد باز داشتم با خودم میگفتم پاشم زنگ بزنم یا دیگه بزنم به بیخیالی؟ که صدای پیام گوشی در اومد، چک کردم دیدم گزارش رسید پیاممه، گفتم خب روشن کرد، الان می بینه، زنگ می زنه ، اما هیچ خبری نشد! گوشی رو گذاشته بودم تو اتاق خودم تو نشیمن بودم، منتظر اینکه هر لحظه ممکنه تماس بگیره،اما خبری نشد، حداقل 45 دقیقه بعد بود، دیگه داشتم از حرص خوردن منفجر می شدم، که دیده نوشتم نگرانم ، دیده نوشتم متوجه شدم گوشی رو از دسترس خارج کرده واکنش نشون نمی ده، مگه چی شده؟ دعوا نداشتیم که بخواد این کار رو بکنه. دوباره تماس گرفتم، گوشی رو بعد هفت ، هشت تا بوق که دیگه میخواستم قطع کنم جواب داد، خیلی با عجله گفت جایی هستم کار دارم بعد تماس می گیرم، یعنی من نرسیدم سلام کنم حتی. بدون یک کلمه حرف قطع کردم

نیم ساعت بعد زنگ زد که آره تهرانم دارم بر می گردم و یه کاری برام پیش اومد، یه جلسه اجباری بود که هر کاری کردم از زیرش در برم نشد، دیشب باهام تماس گرفتن هی گفتم نمیام اصرار کردن، بازم گفتم نه ولی بعد این دوستم بهم گفت منم تهران کار دارم اگر میری منم با خودت ببر، دیدم این بنده خدا گردنم حق داره و اون سری واسه عملم کلی زحمت کشیده و امشب هم باهام اومده تا دکتر دوباره و گفتم باشه بریم، تماس گرفتم و گفتم میام. از صبح هم که  جلسه بودم و باید صحبتها رو ضبط می کردم واسه همین گوشی رو گذاشتم رو حالت پرواز که وسط ضبط، مکالمه نیاد و قطعش کنه، ولی این وسط اصلا گوشی خاموش شده بود و بیشتر از یک ساعت از مباحث اونم قسمتهای خیلی مهم ضبط نشده بود، وقتی متوجه شدم گوشی رو زدم به شارژ و یه سری از صحبتها رو دوباره از اول گفتم بگن و یادداشت برداشتم و .... گفتم نمی تونستی خبر بدی؟ گفت دوستم باهام بود نشد. گفتم تو دیشب گفتی میرم خونه دوستم، سر از تهران درآوردی، یه پیام چند ساعت وقت ازت می گرفت؟ نه دیشب نه حتی امروز، مگه دوستت هم تو  جلسه بود تمام مدت بهت چسبیده بود؟ گفت نه اون صبح رفت دنبال کار خودش، وقت خواب چند تا کلمه می نوشتی برام و می خوابیدی. خلاصه هزارتا توجیه آورد، بعد تازه شاکی بود چرا من حالت تهاجمی گرفتم و ناراحتم، فقط اون لحظه یادم رفت بپرسم حالا دوستت کو؟ چرا وقتی که با هم اومدین الان تنهایی؟ اون خودش برگشت؟ دیگه نیاز به تو نبود؟

ادامه ندادم ماجرا رو،ولی ذهنم خیلی مشغول این حرکاتش شد، هی با خودم کلنجار می رفتم که بهش بگم در این باره؟ که باعث شده ذهنم مشغول این رفتارهاش بشه که یه چیزی توش منطقی نیست؟ 

چند روز مدام با خودم سبک و سنگین می کردم بگم؟ نگم؟ مگه هر بار از یه رفتارش گلایه کردم و گفتم داره ذهنم رو مشوش می کنه چه کار کرد؟ برخوردش درست بود؟جز این بود که تهش ماجرا رو لوث کرد یه چیز خیلی بی ربط رو کشید وسط یه دعوا راه انداخت که منو مقصر یه ماجرای الکی کنه و تهش هم یه سری حرف ناشایست بارم کرد که کلا ذهنم درگیر اثبات محق بودن خودم دراون مورد بشه و ماجرای تقصیر خودش کلا به دست فراموشی سپرده بشه؟ ضمنا الان با توجه به ماجرای نگرانی و تشویش فکری که حتما خودش داره، حرف زدن در این مورد درست نیست. حتی ممکنه برگرده بهم بگه من حالم اینجوریه وقت زدن این حرفهاست؟

دلم خیلی سنگین بود. همینجوری که نشسته بودم یهو اشک می دوید تو چشمام، بغض داشتم مداوم، ولی چه تو محل کار چه خونه باید نقش بازی می کردم، تو کلاس یوگا، وسط ملت و تو شور انجام حرکات،  یهو باز اشکم میخواست سرازیر شه، حال بدی داشتم خیلی بد

روزها گذشت و من نتونستم خودمو قانع کنم که چیزی بگم. قبلا یادم بود که گفته بود سه هفته طول می کشه جواب پاتولوژی بیاد، اما هفته بعدش بود گفت میرم واسه جواب پاتولوژی-همون روزی که اون بالاها نوشتم گفت یکی از کارمندها هم میخواد باهام بیاد-دیگه افتادم تو استرس، زنگ هم که نمی تونستم بزنم، منتظر خودش بودم، خبری ازش نشد، فردی خاله ریزه رو آورده بود پایین، مثلا باهاش بازی کنیم. با خودم گفتم ببین تو روخدا من حوصله ندارم و پر استرسم حالا بچه هم بازی می خواد، هی در رفتم از بازی کردن باهاش، والده باهاش بازی می کرد من هی خودمو تو اتاق قایم می کردم می نشستم رو تخت به گوشی زل می زدم، خاله ریزه هی میگفت عمه ، عمه، دنبالم میومد تو اتاق، بلند می شدم دنبالش می رفتم بیرون، دوباره جام نمی گرفت بر می گشتم تو اتاق، ساعت 5 خودم تماس گرفتم جواب نداد. دوباره از اتاق رفتم بیرون تو آشپزخونه آب بخورم، گلوم خشک بود، وقتی میخواستم آب دهنم رو قورت بدم انگار اره می کشیدن رو گلوم، یه آن متوجه شدم صدا از اتاق میاد، دویدم سمت اتاق تماس قطع شد، بلافاصله تماس گرفتم همینجوری داشت بوق میخورد. خاله ریزه دیگه اومد تو اتاق، هی میگفت عمه منو بذار رو صندلی بشینم پشت کامپیوتر، عمه عمه ،میخواستم قطع کنم که یهو جواب داد، خیلی سریع گفت  داروخانه هستم کار دارم زنگ می زنم، گفتم چی شد؟ گفت گفته خوش خیمه . والده هم دنبال سرخاله ریزه اومد تو اتاق، بیرون نرفتن، منم نشستم کنار دراور که ازشون دور باشم و با اینکه صدای گوشی رو کم کردم ولی یه وقت والده صدای ارنست رو نشونه از پشت گوشی، هنوز از شوک بیرون نیومده بودم واقعا، اون همه اعصابم خورد بود.اون لحظه نیاز به آرامش کامل داشتم، خاله ریزه و والده تو اتاق هی حرف می زدن، سرم داشت منفجر می شد، واقعا تحمل هر گونه صدایی از طاقتم خارج بود، دلم میخواست تو آرامش باهاش صحبت کنم، قشنگ بپرسم دقیق چی بهش گفته، جای نگرانی نیست واقعا؟ عمل نمی خواد؟ دارو باید بخوره؟ و بعد بگم که چقدرخوشحالم که چیزی نبوده، به نظرم اومد حتی بهش گفتم خدا رو شکر، ولی کافی نبود برام، دلم میخواست گریه کنم، استرس زیادی تحمل کرده بودم و واقعا نیاز داشتم خودمو تخلیه کنم، ولی اون لحظه جلو والده و خاله ریزه مگه می شد؟ همیشه تو بدترین شرایط و موقعیت قرار می گیرم. تو این گیر و دار که هزار چیز از مغزم رد میشد، اونور خط اون داشت تعریف می کرد، درست نمی شنیدم چی گفته، حواسم دقیق جمع نبود خب. گفت میرم خونه دوستم، فردا زنگ می زنم. گفتم چرا امشب زنگ نمی زنی؟ گفت خب خونه دوستمم نمیشه. گفتم چرا نمیشه خب؟ امشب زنگ بزن، با تحکم گفت نه دیگه میگم فردا زنگ میزنم. منم با بغض و ناراحتی گفتم باشه و قطع کردم. با خودم گفتم حتی تو این موقعیت هم من حریم ندارم. چه اینجا تو خونه خودمون، چه از طرف اون. همیشه باید یه چیزی حائل باشه، حداقل بعد که خاله ریزه و والده از اتاق رفتن بیرون باهاش صحبت می کردم که با قاطعیت رد کرد

فرداش هم از صبح باز خبری ازش نبود، خودم یه زنگ زدم دوباره گفت کار دارم بعد تماس می گیرم. ساعت 2 بود تماس گرفت تو محل کار بودم. کاشف عمل اومد که آقا ناراحته که چرا من واکنش نشون ندادم و خوشحالی نکردم، براش توضیح دادم ولی فقط خودشو می دید، شرایطی که توش قرار داشتم رو نمی دید و درک نمی کرد، گفتم مگه من اصرار نداشتم همون دیشب تماس بگیری، لابد یه دلیلی داشتم برای اصرار، من نیاز داشتم تو سکوت باهات حرف بزنم تو قبول نکردی. میگفت حتی یه خدا رو شکر هم نگفتی. حالا من تو ذهنم فکر می کردم گفتم. شاید هم تو ذهنم گفته بودم، اما به نظرم میومد تو سیستم عصبی من این خدا رو شکر رد شده، حالا بلند نگفتم یعنی که اون بشنوه؟ گفتم والا باید دیگه مکالمه ها رو ضبط کنم ، گفت عه مگه نمی کنی؟ گفتم نه نرم افزار رو گوشی نیست، ولی هر بار میگم باید نصب کنم واسه یه روز مثل امروز ولی باز میگم ولش کن. برگشت گفت ولی من نرم افزار ضبط صدا دارم مکالمه رو ضبط کردم تو نگفتی خدا رو شکر! تو سردی، مثل یه رباتی. محبت داری ها ، ولی خرج من نمی کنی! همونجا شاخکهام تکون خورد، گفتم آخ که ... ولی با خودم گفتم نه اشتباه میکنی اشتباه می کنی

تهش هم گفت کلاس دارم باید برم. من دو ساعت بعد تماس گرفتم گفت تو کلاسم بعد تماس می گیرم. همون روز من وقت دکتر داشتم - اردیبهشت یادتونه به دو تا دکتر مراجعه کرده بودم، دومی که دکتر طهماسبی بود، واسه 6 ماه بعد وقت مراجعه مجدد با سونو جدید داده بود که گفتم سونو رو انجام دادم و کیستهام بیشتر شدن- باید میرفتم برای ویزیت پیشش، و سونو جدید رو می بردم. قرار بود همون شب بریم، شب خونه مادام بمونیم، صبح بریم برای کارهای حسابداری و تو نوبت نشستن. هرچی منتظر شدم تا تو محل کار بودم تماس نگرفت. گفتم لابد قهر کرده زنگ نمی زنه. تو عجله رسیدن به خونه و اماده شدن و اینا بودم، سعی می کردم بهش فکر نکنم که حرفهاش و مخصوصا  اونی که شاخکمو تکون داد چقدر خطرناکه و چه دعوای عظیمی پیش رو دارم. وسایلمو برداشتم و با والده و ابوی رفتیم تو جاده. 20 دقیقه ای بود تو راه بودیم که تماس گرفت، اولش رادیو ماشین روشن بود من البته اروم حرف می زدم، سلام کرد و بعد بی مقدمه برگشت گفت تو منو دوست نداری، نمی دونم بابت چیه رابطه ما، عادته ؟ یا چیز دیگه، ولی من نمی دونم کجای زندگی توام. تو واسه قلب درد فلانی ضجه می زدی ولی واسه من هیچ واکنشی نشون ندادی- منظورش حیف نون بود- خیلی آروم و درحالیکه اشکهام سرازیر شده بود گفتم من دوستت ندارم؟ من هیچ کاری واست نکردم؟ تا کی میخوای این ماجرا رو به رخم بکشی؟ تا کی میخوای اسم این آدم رو وسط بیاری؟ تا کی؟ باز گفتم مگه خودت نگفتی درباره ش حرف نزنم که اعصابت به هم نریزه، تازه زمان مشکل من تو منو دست نمینداختی ؟ میگفت من احمق میخواستم به هر طریقی شده تو رو از نگرانی در بیارم، گفتم با تمسخر نگرانی ای که خودم در مورد خودم داشتم و دارم؟ همین لحظه هم هی صدا قطع و وصل می شد، بعد تازه ابوی رادیو رو هم خاموش کرد وضعیت بغرنج شد. تماس به دلیل قطع آنتن گوشی من قطع می شد، باز تماس می گرفت یا می گرفتم، ولی نه می شد درست صحبت کرد نه صدا درست می رسید، بعدش هم گفت مگه تو تو ماشین با بابات اینا نیستی؟ چطوری صحبت می کنی؟ انگار تقصیر صحبت کردن هم داشتم، اونی که باید گیر میداد ابوی بود قاعدتا نه اون، تازه اون لحظه باز برداشتم این بود که یعنی میخواد بگه با بابام اینا نیستم؟ گفت من رسیدم خونه فردا درباره ش صحبت میکنیم، اما من نمیخواستم بعد درباره ش صحبت کنم. داشتم منفجر می شدم از ناراحتی، این مساله باید همون لحظه حل می شد. اما دیگه حتی انتن هم نداشتم، مقداری دیگه از راه که رفتیم پیام رسید که چند بار تماس گرفته ولی خب چون آنتن نداشتم برقرار نشده.کل مسیر رو گریه کردم با خودم می گفتم یعنی چی از روی عادت یا هر چی باهام موندی؟ موندن باهاش چه صرفی برام داره جز استرس و اعصاب خوردی و بلاتکلیفی؟ آیا صرفه ای توشه؟ نکنه موقعیت اجتماعی و مالیش رو میگه؟ نکنه فکر کرده بخاطر تامین مالی موندم که به قول معروف خودمو بیخ ریشش بندازم؟ چقدر خفیف شدم با این طرز فکر؟.با این که تلاشم این بود متوجه نشن کمی فین فین می کردم والده پرسید مگه سرما خوردی؟ با صدای تو دماغی که وقت گریه اینجوری میشه، گفتم آره شیشه طرف خودت رو داده بودی پایین باد سرد خورد به پیشونیم به نظرم یه خبری شده.

رسیدیم اول شهر، مادام پیام داده بود برام پماد واسه سوختگی پای بچه بگیرین، پای تربچه ملتهبه بزنم بهش، یه کم دارم می ترسم تموم کنم- باز این مرتیکه پفیوز گلامپی ول کرده بود اومده بود اینجا، خواهرم و بچه رو تنها گذاشته بود بدون این که مایحتاجشون رو مهیا کنه- داروخانه پیدا کردیم، پیاده شدم بگیرم، به محض بیرون اومدن از ماشین و از دید خارج شدن، تماس گرفتم باهاش جواب نداد، دوبار دیگه تماس گرفتم. رسیدم داخل داروخانه ، پمادها رو گرفتم که زنگ زد،پرسید کجایی گفتم تو داروخانه، بعد بهش گفتم من دیگه خسته شدم از این که مدام بخوام خودمو بهت ثابت کنم ، هر اتفاقی میفته، تمام احساس و محبتی که بهت دارم رو زیر سوال می بری و نفی می کنی، مدام اسم یه مرد دیگه وسط زندگی منه. اگر فکر میکنی دوستت ندارم چرا ادامه میدی؟ اصلا نمیخواد بیای سراغم وقتی این طرز فکرته، من دیگه هیچ کاری نمی کنم که به عنوان اثبات دوست داشتنم باشه،من همه شرایطمو بهت گفته بودم، که چقدر از تو لاک خودم بیرون اومدن و اون آدم سابق شدنم سخته، از طرفی 8، 9 ماه پیش بهت هشدار داده بودم این که نمیتونم راحت هر وقت میخوام بهت دسترسی داشته باشم، این که وقتی دلم تنگ میشه باید تو دلم سرکوبش کنم، یا پر از احساسم و باید بروز بدم و نیستی باعث میشه یواش یواش به بی تفاوتی برسم و این خوب نیست، حالا حرف 9 ماه پیش خودمو به خودم بر می گردونی و میگی من رباتم؟  این که هر وقت گفتم دلم تنگ شده برخوردت باهام درست نبوده، این که بارها شده ساعت 11 شب مثلا، شدیدا دلم میخواسته صدات رو بشنوم اما نبودی ، میون حرفهام اومد و گفت خب نمی تونستم اون موقع که- گفتم در هر صورت نبودی، و من مجبور بودم در 90% مواقع حسمو سرکوب کنم، اگر الان رباتم بخاطر شرایطیه که تو درست کردی. ولی همیشه مقصر هر اتفاقی منم، در حالیکه این منم که دارم هر چی شرایط غیر منصفانه ست رو تحمل می کنم و سعی میکنم یه مفری براش پیدا کنم

گفت خب ببین الان تو داروخانه ای ، هوا سرده ، بابات اینا هم که بیرونن برو بعد در موردش صحبت میکنیم، گفتم از نظر من این بحث تموم شده ست ، هیچ وقت هم نمیخوام این بحث مسخره و سخیف رو ادامه بدم. من دوستت دارم ولی اگر قبول نداری برو، دنبالم نیا، من فلان برنامه ها رو برای هموار کردن مسیری که تو نمیتونی و نمیخوای درستش کنی انجام دادم، در حالیکه خیلی ریسکیه، این دوست داشتن نیست؟ این خواستن نیست؟ کی میاد همچین کاری میکنه اونم وقتی دوستت نداره؟- یه چیزیه که نمیتونم اینجا واضح بنویسمش-

مکالمه تموم شد. دیگه هم بحثی درباره ش نکرد، فرداش زنگ زد ببینه دکتر چی گفته، بهش نگفتم باید از کیستم نمونه برداری بشه، در واقع از مایع توی کیست ، همون FNA ، فقط گفتم یه سونو جدید خواسته، هی سوال کرد، شک کرده بود که چیزی بیش از یه سونو ساده ست. بهش نگفتم. دوست نداشتم بگم بعد بخواد دلداریم بده، حالا یا مسخره کنه، یا اینکه کلا بعد منت سرم بذاره من اینجوری کردم تو اونجوری و فلان

ذهنم بدجوری تکون خورده. واقعا تا کی میخواد مقایسه رو ادامه بده؟ همون وقتی که گفت محبت داری خرج من نمیکنی ، شاخکهام تکون خوردن ،ولی گفتم نه منظورش اون نیست، باز نمیخواد نقب بزنه به حیف نون. اما کاملا درست حدس زده بودم. سایه اون آدم رو روی این رابطه پهن کرده و حاضر نیست ازش فاصله بگیره، مدام در حال مقایسه من اون زمان با الانمه، بابا من عوض شدم، هیچ دو تا رابطه ای مثل هم نیستن، آدم با تغییراتش وارد رابطه جدید میشه، اما اون انگار نمیخواد این رو متوجه بشه. حالا من که دیگه با اون ضربه ای که حیف نون بهم زد تو حالت محافظه کاری گیر کردم. اون هم نباشه رفتارهای خودش هم مزید بر علته

مثلا دو بار شد همین اواخر قبل این دعواها اواخر شهریور تا اواخر مهر دو موقعیت متفاوت بهش گفتم دلم تنگ شده. بار اول که میخواست با دوستاش بره برای ورزش شب هنگامشون، برگشت گفت الان وقتشه؟ منتظرم هستن باید برم. منو وسط اون حسم گذاشت و رفت که بدقول نشه با دوستاش-تازه قبلش هم زنگ زده بودم که بهش بگم ولی خودش جواب نداده بود، وقتی هم که زنگ زد دم رفتنش به ورزش بود یعنی فقط چند دقیقه صحبت متفرقه کرد و گفت درگیر کارهاش بوده و فلان و بهمان تا من گفتم دلم تنگ شده- یعنی نیاز به صحبت بیشتر یا حرفهایی دارم که یه کم این دلتنگی رو خاموش کنه- اون حرف رو زد

بار دوم، دو سه هفته بعدش بود دوباره گفتم دلم تنگ شده، گفت باز شروع کردی؟

خب من وقتی دلم تنگ میشه از ندیدنش، و مخصوصا منظورم اینه که نمیتونم باهاش وقت بگذرونم و اینکه اگر گذری ببینمش و به شکل رسمی که فایده نداره، و اگر هم بگم رفتارش درست نیست، جز سرکوب حسم برای اینکه بتونم خودمو از عذاب خلاص کنم راهی هم دارم؟خب الان تقریبا عادت کردم و می تونم هندل کنم این دلتنگی رو و صدام هم در نیاد بهش بگم، حتی واسه ابراز دوست داشتن هم کاملا تو لاکم هستم. هیچ لزومی برای گفتنش نمی بینم، بارها تو خیال خودم نشوندمش رو به روم ، از دلتنگی گفتم شبحش همراهیم کرده و دلداریم داده، با هم تو خیالم سفر رفتیم ، یا هر روز همدیگه رو راحت دیدیم با هم زندگی کردیم، تو خیالم دارم زندگیمو پیش می برم ، هر وقت نیاز داشته باشم همون لحظه شبحش هست برای بغل کردن، فقط تصورش میکنم و آروم میشم، میدونم قانع کننده نیست اما وقتی بهم فشار میاد راه فرارمه

هعی فعلا همین رو از وقایع این مدت تونستم بریزم بیرون

نظرات 1 + ارسال نظر
منصوره یکشنبه 12 آذر 1396 ساعت 19:22

سلام عزیزم
اسکارلت جان تو رو خدا حرفی که میخوام بزنم را به حساب علاقه ی شدیدم به خودت بزار .
عزیز دلم شما خودت تحصیلکرده و استاد دانشگاهی . و خیلی بهتر از من کم سواد معنای صمیمت را میدونی
صمیمیت تو رابطه یعنی اینکه اونقدر فضای رابطه امن باشه که بدون حتی فکر کردن بتونی حرفت را بزنی و خیالت راحت باشه که قضاوت و مورد بازخواست قرار نمیگیری
ولی به نظر میاد برای هر حرفی و رفتاری قضاوت میشی تا آنجا که تمام احساس و علاقه ات زیر سوال میره و مدام نگرانی که اینو بگم یا نگم و اگر بگم چه اتفاقی میفته و اگر نگم چی میشه . با عرض معذرت رابطه تون شبیه رابطه قاضی و متهمه . تا آنجا که ارنست خان نرم افزار ضبط صدا رو موبایلش نصب کرده برای مچ گیری . حداقل متهم وکیلی داره که ازش دفاع کنه شما که خودت باید وکیل مدافع خودت باشی و این انرژی زیادی را ازت میگیره . انرژی که باید صرف سلامتی ات بشه را باید صرف اثبات خودت به ارنست کنی
امیدوارم ارنست متوجه بشه که داره با این کاراش چه آسیبی به شما و به رابطه میزنه

عزیزم من از همه طرف دارم اسیب می بینم فقط زندگی عاطفیم نیست که ، مسائل خواهرم بیشتر اذیتم می کنه، یعنی در واقعا بهت بگم چاره من مردنه فقط
چون رفتارهای اشتباه و برچسب زدنهای مداوم ارنست هم نباشه غصه زندگی خواهرم و رفتارهای ابوی داره به کشتنم می ده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.