از دور که می بینمت
با هر قدم که نزدیک می شوی؛
با اینکه زبانت سخن نمی گوید
اما؛
تمام ویژگیهایی که در تو دوست دارم
یک به یک به حرف می آیند...
گاهی باید از دور به تماشایت ایستاد و...
دوباره عاشقت شد
تا حالا از دور به شوهر یا پارتنرتون نگاه کردین؟ طوری که یه چیزهایی تو دلتون تکون بخوره؟
اونجوری که همه اخلاقیاتش، حرفهایی که زده، چیزهایی که سرخوشتون کرده و اونهایی که بدجور رنجوندتتون، تو چند ثانیه از جلو چشم و ذهنتون رد بشه؟
حس آخرتون چی بوده؟ ایا حس کردین از اول عاشقش شدین؟ یا دلتون واسه تنهایی که تو یه رابطه دو نفره دارین تجربه می کنین به درد اومده؟
امتحان کنین بد نیست
پ. ن
میدونم پست قبلی همونجور مونده ولی واقعا درگیرم. استاد میم دو تا پژوهش گذاشت رو دستم، گیر افتادم. نمیخواستم انجام بدم اما هرچی بهانه اوردم یه جوری درز بهانه مو گرفت و نشد ازش در برم- از این به بعد اینجور صداش کنیم ،استاد راهنمای دوره ارشدم استاد قاف و اون یکی که بهم پیشنهاد کاری داده بود و مدتی هم کار پژوهشی براش انجام میدادم رو استاد میم صدا کنیم-
دو روز هم با ارنست مسافرت بودم ولی قول میدم تا فردا شب پست تولد تربچه رو بنویسم