سرم گرم برنامه ریزی برای نمایشگاه کتاب بوده این روزا. اولش فقط ارسال لیست به انستیتوها بود که اساتید کتابهای مورد نظرشون رو مشخص کنن. بعد یهو اول هفته ماجرا عوض شد و ریاست کتابخانه اعلام کرد اسم منو به عنوان نماینده خرید مرکز ارسال کرده به معاونت پژوهشی تهران. بعد ماجرا حتی گسترده تر هم شد و مراکز بخاطر صرفه جویی تو هزینه ها درخواست کردن که مرکز معین استان وظیفه تحویل بودجه-بن کتاب- از تهران و خرید رو براشون انجام بده. این شد که الان باید برای کل مراکز استان به جز سه مرکز خرید کنم. به قول معروف مثل سگ ترسیدم و استرس دارم. چون روزی که اسم منو دادن، اون یارویی که هر سال میرفته خرید و اصلا تخصصی هم در این مورد نداشته گفته حالا منو نمیفرستین، نفرستین ولی یه زن نمیتونه. خیلی های دیگه هم حسودیشون شده چون من هنوز پست بندی نشدم و خیلیها هنوز حتی همین حکم موقت رو هم ندارن و حقوق هم نگرفتن بعد من دارم میرم ماموریت اداری. دقیقا زیر ذره بینم حتی ریاست مرکز مادر - شهر خودم-وقتی فهمید منو دارن میفرستن قشنگ معلوم بود خوشش نیومده- بخاطر هماهنگیها و ارسال نامه رسمی معرفی من به عنوان نماینده مراکز درخواست کننده خرید از طرف مرکزمعین، باید زنگ میزدم به کل روسای مراکز استان و اینجوری شد که اونجا هم فهمیدن بععععله،اونی که اون همه سال دم دستشون بود و هی میگفت بابا تخصص منه خودمو بفرستین واسه نمایشگاه و محل نمیذاشتن و با تمسخر از حرفم میگذشتن؛ حالا هنوز دو ماه نشده داره میره واسه چه کار گسترده ای و بهش ماموریت دادن و براش بلیط هواپیما گرفتن - به خودی خود این حرف مسخرهست ها، ولی واسه ادم بد خواه همین که میفهمه تویی که همیشه سعی در بی اهمیت جلوه دادنت کردن و خواستن کل انرژی و خلاقیتت رو بکشن الان این موقعیت رو داری، خیلی تحملش براشون سخته جوری که حتی به شکلی کاملا مضحک با هواپیما رفتنت هم براشون میشه عقده! وگرنه برای دو روز ماموریت و اون همه دوندگی که دیگه نمیان نیرو رو با اتوبوس بفرستن. تازه مرکز استان هم هست و پرستیژش اجازه نمیده نیرو رو سوار درشکه اسبی کنه-
خلاصه که باز افتادم زیر ذره بین. باز ملت دارن حسودی می کنن. تا قبل از این به شیراز اومدنم زوم کرده بودن، بعدش پست فعلیم که ریاست هم خیلی به فکرمه و حتی برام اتاق خالی کرده و کلی امکانات برام در نظر گرفته کار سنگین ازم نمیخواد و... حالا هم که این مورد
نگرانم باز یکی در حقم بدجنسی کنه. هر جا درخششم خواست مشخص بشه، یا همون لحظه خاموشش کردن یا بعدش یه جا دیگه زیر آبمو زدن
حالا به جز استرس درست انجام شدن این کار، نگران ادمهای دور و برم هم هستم. که اگر کار رو نتونم خوب انجام بدم حسابی برام معرکه بگیرن!
هرچی به ارنست گفتم باهام بیاد گفت کار دارم و نمیتونم. واقعا نیاز بود همراهم باشه
در مورد باقی ماجراهایی که میخواستم نقل کنم با این وضعیتی که دارم و روزانه سرم شلوغه و پانسیون هم که بر میگردم تا نوبت بگیرم برای دوش و لباس بشورم و ساعت ده برم بخوابم و ضمنا سیستم دم دستم نیست-به علت مانیتورینگ حتی از طریق صفحه محافظت شده کروم یا موزیلا هم جرات ندارم وارد وبلاگ بشم و منم و گوشی. بخاطر همین فکر کنم ماجراهای یک سال گذشته و مسایل مرتبط بهش رو باید دیگه به شکل فایل صوتی بذارم.
پ.ن
الانم تو دفتر منشی ریاست نشستم منتظر انجام یه سری روال اداری گفتم بنویسم
مطمئنم که تو موفق میشی و هیچ کس هیچ کاری نمیتونه بکنه. به حسودها و بخیل ها کاری نداشته باش تا خوشون سر جاشون بشینن عزیزم. تو اعتماد بنفس خودت رو حفظ کن و به کارات برس
دارم سعی میکنم فکر نکنم چی میشه تا فردا که میرسم اونجا و وارد گود میشم
به نظرم اگر بنویسی آرو تر میشی. نوشتن حتی توی یه دفترچه بعضی وقتها وزن اون حس بد رو کلی کم میکنه. با اینکه نمیدونم ربط این حست به ارنست چیه ولی خواهرانه بهت میگم که زیاد بزرگش نکن برای خودت این آدم و حرفهاشو. بعضی از مردها گنده گویی و از خود متشکر بودن تو ذاتشونه و وقتی ببینن بزرگ نمیبینیشون چنان غرورشون کم میشه که متعجب میشی. در ضمن اصلا هم از هسته ی گزینش نترس. اونها فقط حرف بیخود می زنن که کارمند فکر کنه دائم تحت نظره و بترسه ازشون. اونها نه اجازه ی شنود تلفنت رو دارن و نه چیزهای دیگه مگر اینکه جاسوس باشی یا کارهای خرابکارانه بکنی. پس ریلکس عزیزم
مساله گزینش، شنود و این چیزا نبود. باید هر چه سریعتر ماجرا ها رو اینجا بذارم که اینقدر نخوام بگم صبر کنین تا بنویسم چرا
سلام مگه ارتباطت با ارنست دوباره برقرار شده؟؟؟؟؟
می نویسم دربارهش
سلام عزیزم. تو کارت درسته و دیر یا زود همه میفهمن اینو. اصلا از حسودها نترس چون أدم روانی و عقده ای تو این مملکت کم نیست. خداوند بهترین حامی و محافظه برات از هیچ موجودی واهمه نداشته باش.
خیلی میترسم مرمر. کسی هم نیست که واسش حرف بزنم. منظورم یه ادمه که کنارم نشسته باشه. حرف بزنم و استرسمو خالی کنم یا حتی گریه کنم. باید بنویسم که چرا اینجوری میگم. متاسفانه به ارنست ربط داره و حرکاتش