اتفاق بدتر اینه که چند هفته پیش، به روز وقت ناهار، حوصله نداشتم برم ناهارخوری موندم جای خودم. طبق معمول روزها، زمان ناهار ارنست تماس گرفت. باز دعوامون شد و با چشم گریون گوشی رو قطع کردم- تو اتاق پشتی که محل استراحتمه بودم ودر هم بسته بود -اومدم بیرون که صورتمو بشورم یهو دیدم رئیس از ناهار اومده برق از سرم پرید. اونم در اقدامی بسیار خاله زنکانه اومد تو ابدارخونه و گفت این نامرد کیه که تو رو اذیت میکنه؟ بدم اومد،از خودم از رئیسم اصلا به تو چه، تو اگر چیزی هم میشنوی باید کلا خودتو بزنی اون راه یا اصلا پاشی بری بیرون که نشنوی. مجبور شدم الکی ماجرا رو بچسبونم به اینکه از داداشم دلخورم. برگشت گفت افسانه کیه پس! دلم میخواست بزنم تو دهنش مردک فضول. باز تو کسری از ثانیه گفتم زن داداشمه. ماجرای دلخوری مربوط به رفتار اونه که داداشم ازش طرفداری میکنه. نمیدونم چقدر موفق بودم تو قانع کردنش اما واقعا ازش بدم اومده.
شاید میگین چرا اصلا توضیح دادی؟
اولین دلیل اینه که نمیخوام تو محیط کارم کسی بفهمه رابطه ای دارم. دومین دلیل که به اولی هم متصله اینه که اون اوایل مشغول به کار شدنم تو اداره، رئیسم برام پیشنهاد ازدواج داشت و اصرار میکرد قبول کنم. میگفت بذار شمارهتو بدم به دوستم. میگفتم به هیچ وجه قصد ازدواج ندارم. میگفت اشکال نداره در حد یه دوست. ادم نیاز به همچین کسی داره. باز من میگفتم نه حتی به این مدلیش هم نیاز ندارم. حالا اگر میفهمید دروغ گفتم و یه رابطه این مدلی دارم بد میشد.
خلاصه اینم یه ماجرای جدید-هنوزم البته ول کن نیست،ده روز پیش بازگفت هنوزسر حرفتی؟ شمارهتو ندم به دوستم؟ -
چون عوض کردم، اگرمتن تو وبلاگ را میخوندین متوجه میشدین تو این چندسال اخیر این n مین وبلاگ منه!!!!!
نمیدونم، من خودم تو بلاگ اسکای وبلاگ دارم، گاهی وبلاگهای بروز شده را نگاه میکنم و یکی دوتاش را میخونم. از همین طریق هم وبلاگ شما را دیدم و بعد خوندن یکی دومطلب فهمیدم شمایید.
اخه وبلاگتم قدمتی نداره!
من وب قبلیتون را ناشناس میخوندم، اتفاقی اینجا پیداتون کردم. چه اونزمان و چه الان بی نهایت دوستون داشتم و دارم و به نظرم زنی قوی، مصمم و بااراده اید. اما درک نمیکنم چرا زنی با اینهمه خصوصیات مثبت و حتی به نظر من باهوش، قوی و زیبا چرا باید اجازه بده اون آدم اذیتش کنه
چه مدل احتمالی در میلیون وجود داره که یکی بتونه وبلاگ منو پیدا کنه؟