دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت صد و چهل و ششم

 

 چند روز پیش که دوباره به جون رسیده بودم از کاراش-دو روز ارتباط تلفنی برقرار، یه دعوا راه می نداخت و قهر می کرد و میرفت معلوم نبود کی پیداش بشه و بعد دوباره روز از نو. تازه خیلی وقتها این خودمم که زنگ می زنم بهش و به خیال خودش منت میذاره و جواب میده- و این منو دقیقا یاد رفتارهای حیف نون میندازه. اونم همین کارها رو می کرد. دیگه برام تجربه شده که مردی که این رفتار رو بکنه یعنی یه ریگی به کفشش داره. لابد یکی پیدا شده . نمیخوام بهش فکر کنم. منو یاد زجری که اون موقع کشیدم میندازه و یادآوری اون روزها واقعا برام سخته

خلاصه دوباره تو قیافه بود. یه ویس براش ضبط کردم و فرستادم روی تلگرام که:

واقعا دیگه خسته شدم. به خواب هم نمی دیدم که بخاطر نیازهام با کسی درگیر بشم. مخصوصا نیاز جنسی. نیاز جنسی، پول نیست که بگی خودش درآمد داره و بیجا می کنه از من توقع داشته باشه؛ یا گوشت نیست که اگر نبود بگی تخم مرغ بخور، تخم مرغ نبود، گوه بخور. یا برنج نیست که اگر نبود بگی نون بخور، اگر نون نبود، گوه بخور

سه ساله تو فقر احساسی بودم و عین خیالت نیست. همیشه به لحاظ عاطفی و جنسی گرسنه و تشنه‌م. یه بار با خودت نگفتی این زن چکار میکنه؟ هر جور خواستی رفتار کردی. منو اسیر خودت و زندگیت کردی. من اگر جای تو بودم که یکی رو اسیر خودم کرده بودم، سرمو تو هفت تا سوراخ می کردم و از خجالت سرمو بالا نمیاوردم. حتی هر ساعت به پر و پای طرف نمی پیچیدم. من دیگه انرژی ندارم. همه انرژیم صرف سرکوب نیازهام میشه، اون یه ذره ای که باقی می مونه هم صرف مواجهه با مشکلات روزانه کاری و خانوادگی و درگیری تلفنی با تو میشه. دیگه تحملم طاق شده. ولی جالب اینجاست که تو همیشه هم از من طلبکاری. بابت کم گذاشتنهات همیشه بهت بدهکار هم هستم. نمیتونم تحمل کنم. منم آدمم . یکیو میخوام که منو اولویت خودش بدونه. یکیو میخوام که برآوردن نیازهای منو فرض اول و پیش فرض خودش بدونه. ...من به لحاظ قانونی نمیتونم هیچ حقی از تو طلب کنم، اما حق و حقوق وجدانی دارم ولی  تو وجدانیها رو هم رعایت نمی کنی. بابت حق و حقوق پایمال شده اون دیگران تو زندگیت با من درگیر میشی ، این وسط حق منو کی از تو بگیره؟ کی بخاطر من بیاد با تو سرشاخ شه؟ اصلا تو رو به خیر و من به سلامت

براش ارسال کردم

واکنشش چی بود؟

ظهر چند بار تماس گرفته بود نمیخواستم جواب بدم. بعد دیدم پیام داده اگر کسی پیدا شده با شرایطت می خونه، مرد باش و بگو

داشتم آتش می گرفتم که یه آدم چقدر می تونه نفهم باشه! عصبانی شدم بهش زنگ زدم. گفتم اگر مردی از کمبودهایی که گذاشتی حرف بزن، نه این دری وریهایی که تحویل  من میدی. چرت و پرت زیاد گفت و توجیه زیاد آورد میگفت تو چرا فکر می کنی من دارم می پیجونمت؟ بخدا اینجوری نیست من مشتاقتم و ... زیر بار نمی رفتم میگفتم تو دروغگویی من دیگه به حرفهات اعتماد ندارم و ...  یهو گفت باشه حق با توه. میدونم کم گذاشتم و حق و حقوق تو ادا نشده...بعد هم گفت برنامه میذارم میریم تهران. از جمعه میریم اونجا. چون دو هفته بود که خونه نرفته بودم گفتم نه نمیام. گفت عه حالا که من میگم تو نمیای؟ گفتم باشه.-این رو داشته باشین-

عصر همون روز با هم واحدیم رفتیم بیرون یه پالتو خرید منم خوشم اومد. ولی خب گرون بود- واسه من که دارم پول جمع میکنم واسه خرید خونه و هزینه پانسیون و باقی موارد رو دارم، خرید لوکس به حساب میومد. نخریدم. شب زنگ زد که چکار کردی؟ تعریف کردم که کجا رفتم و دوستم پالتو خریده و من نخریدمش. فرداش دیدم پول به حسابم ریخته که ناقابله برای پالتو برو بخر

با خودم گفتم یعنی واقعا داره شروع می کنه به اصلاح شدن؟ اون از اون که سریع گفت قرار می ذارم ببینمت اینم از این ماجرای پالتو...

فرداش داشتم درباره قرار آخر هفته حرف می زدم دیدم دوباره رفت رو خط این که کار دارم و نمیشه و چند روز عقب بیفته. بهش گفتم دیگه نوبت منه. همیشه برای همه دنیا منتظر موندم ، الان دنیا باید منتظر من بمونه. هی میخواست راضیم کنه گفتم نه زیر بار نمیرم.تو خودت پیشنهاد دادی مگه من زورت کرده بودم؟ گفت خب تو عصبانی بودی، آدم باید یه کاری کنه آدم عصبانی از خر شیطون بیاد پایین. گفتم آره با وعده دروغ؟ و این که میدونه همین دروغ اساس همون عصبانیته؟ تو نمی دونی وعده های سرخرمن و توجه نکردن به وظیفه‌ت منو رسوند به اینجا که باید ترکت کنم؟ اصلا حالم خوش نیست تو عصبانیم میکنی و بعد قطع کردم. شبش باز زنگ زد. دوباره بحث به اون موضوع رسید. عصر که زنگ زده بود و همینطور اون لحظه داشت میگفت درگیر پایان نامه ها و پروژه ها و ... هستم؛ بعدش رسید به این که باید برم خونه پدریم- تو یه شهر دیگه- اونجا یه مسأله ای پیش اومده باید برم حلش کنم و نپرس چیه بهت نمیگم- انگار حالا هر روز از هرچی تو خانواده‌ش اتفاق میفتاده حرف می زده که این بار نمیخواست بگه. بهش گفتم ببین باز داری می پیچونی و بهم دروغ میگی. اولش میگفتی تازه یک ماهه دیدمت، بعد گفتی تازه دو ماهه دیدمت. به سه ماه رسید دیگه نمیتونستی کوتاهی مدت رو بهانه کنی، گفتی دندونم مساله داره باید درستش کنم و درگیر دندون پزشکی هستم یک ماه هم گیر دندونت بودی. الان دندونت کارش تموم شده. میگی خانواده‌م . من واقعا دیگه نمی دونم اسم این رو چی بذارم. گفت به جان دخترم ... گفتم خب بگو ماجرا چیه شاید واسه‌م قابل قبول نباشه، اصلا چطوره که هرچی کار فوری و فوتیه میخوره به من؟ مصادف میشه با درخواست من؟. یهو شروع کرد داد و فریاد کردن که من جون دخترمو قسم میخورم تو باور نمی کنی؟ میخوام که باور نکنی من جون عزیز دخترمو آوردم وسط- بعد جالبه من چند بار تو اون بحثهای پیشین تو بعضی چیزها گفته بودم جون مامانم، قسم جون مامانمو به سخره گرفته بود- خلاصه سر و صداش رفت بالا که اصلا من نمیام تهران، تو رو به خیر و ما رو به سلامت. مگه همینو نمیخواستی؟ من نمیتونم توقعات تو رو برآورده کنم، والسلام. من هزارتا کار دارم. پروژه، مقاله ، اون ور هزارتا آدم منتظر منن اینم هیچی حالیش نیست. من نمیتونم با کسی که هیچی حالیش نیست زندگی کنم

 من جوری جا خورده بودم که کاملا سکوت کردم. یهو گوشی رو هم قطع کرد ومطمئن بودم بعدشم خاموش می کنه خطشو ولی بازم واسه اطمینان زنگ زدم و دیدم آره 

خاموشه

یک کاری که همون لحظه کردم بلاک کردنش تو تلگرام و واتس اپ و اینستاگرامم بود. البته تو تلگرام بلاک نکردم. فقط حذف گفتگو زدم و تنظیمات حریم شخصی رو اینجوری تغییر دادم که کسی که جزو کانتکتام نیست نتونه با شماره پیدام کنه. و شماره‌ش رو هم از کانتکت های گوشیم پاک کردم

از اون روز هم هیچ خبری ازش نیست. من هزار بار خواستم بهش زنگ بزنم. دلم خواسته زنگ بزنه، عقلم گفته نه.حماقت نکن. خودش رفته خودشم باید برگرده. اگر هم برنگشت، تو مقصر نیستی. تو حقت رو طلب کردی و این آدم جای ادای حق، بازم بهت وعده داد، بعدش زیر همون وعده زد و گفت الکی گفتم. چرا باید بهش زنگ بزنی؟ چرا دلت باید اینجور پرپر بزنه؟ چند بار آخه؟دقیقا باز همون چیزهایی که تو همون ویس متذکر شده بودم اتفاق افتاد، اینکه به وظایفش عمل نمی کنه اما منم که باز بدهکارش شدم!

این شده که من مثل مرغ سر کنده بال بال زدم ولی زنگ نزدم. تنها زنگی که زدم به محضر تهران بود ، پرسیدم که برای فسخ عقد باید چکار کنم؟- دو سال پیش سر ماجرای اون خواب و تهمت خیانت که بخاطر دیدن یه خواب بهم زد میخواستم برم فسخ کنم ولی اونجا بهم گفتن یا باید هر دو زوج و زوجه حضور داشته باشن یا فقط باید بری همون محضری که محرمیت صادر شده-با همون حاج آقایی که خطبه رو خونده بود تماس گرفتم چون شماره‌ش تو سند نوشته شده. بهم گفت از لحظه ای که اعلام فسخ کنی، من این جا یادداشت میکنم و دیگه محرم نیستین اما امضاءت لازمه. باید حتما یه روز بیای امضا کنی

اون لحظه دلم لرزید. گریه کردم اون حاج آقا فهمید. گفتم میشه یادداشت نکنین؟ من دوباره زنگ میزنم بهتون و اونوقت دیگه قطعیش میکنم. گفت باشه

نشستم یهو چشمهام اشکی میشن. دلم سنگین میشه. با خودم میگم بعد از چند ماه که هی برام بهانه های مختلف آورد، آیا این من بودم که هیچی حالیش نیست؟ مگه یه آدم چقدر باید واسه یکی صبر کنه و هی پا رو خودش و نیازش بذاره؟ فکر کنم این دفعه دیگه خودشم سراغمو نگیره. منم که دارم دست و پا میزنم که خر نشم و زنگ نزنم. دارم هر روز به خودم میگم نیازهات از ادا بازی و توجیه های اون مهم ترن. اونم نیازی که ماه هاست ادا نشده.تو اصلا مقصر نیستی. بنابراین لزومی نداره خودت رو به کسی اثبات کنی. تو میدونی اونم می دونه که ماجرا چیه. منتها بازم یه ماجرا پیش اومد که مجبورشد اعتراف کنه که حق با توه ولی بعدش فوری یه دعوا راه انداخت برای باج گرفتن. یادت نره. این یه بازیه. فریب بازی رو نخور. اگر نیاد هم غصه نخور. در هر صورت بیشتر از وقتی اسمآَ بود، غصه نخواهی خورد

هی دارم اینا رو به خودم میگم. هی دارم میگم. هی دارم میگم.کاش یکی دلمو از تو سینه‌م میکند مینداخت دور که راحت شم از این حس و سنگینی

پ.ن

امروز یادم اومد که من چند ماهه چهل ساله شدم. آیا اسم وبلاگمو عوض کنم؟ دیگه در آستانه نیستم که.سقوط تو سیاه چال چهل سالگی رو  واقعا شروع کردم. بعد یادم افتاد که هیچی از زندگی هم نفهمیدم. نه زندگی عاطفی نه هر چیز مربوط به اون. حتی زندگی کاریم هم با اون همه مشکل مواجه شد و بعد از چقدر دست و پا زدن و تأخیر، بالاخره به امنیت شغلی رسیدم

داشتم با خودم میگفتم مردم تو این مواقع چکار میکنن؟ میرن یه رابطه جدید رو شروع می کنن؟ به فرض که اینجور باشه. خب من کی رو باید انتخاب کنم؟ اصلا دیگه به کسی می تونم اعتماد کنم که از صبر و گذشتم سوء استفاده نکنه؟ تا الان که اینجوری نبوده. اگر حق طلب کنم بهم میگن وقیح اگر سرمو بندازم پایین به این امید که طرف خودش وجدان داره هم میشه وضعیت فعلی

فکر کنم تو این سرانه پیری همون بهتر که تمرکز کنم روی خودم و روزهامو فقط واسه خودم بگذرونم. تمام اون کارهایی که حداقل ده سال پیش باید برای دل خودم انجام میدادم رو انجام بدم. دیره شاید از زمانش گذشته و اون لذتی که ادم زیر سی سال از یه چیزهایی میبره رو نبرم ولی حداقلش اینه که تجربه‌ش میکنم. آسیب نبودن کسی تو زندگیم قطعا کمتر از الانه. ولی خب لبخند کجی که همیشه میاد روی لبهام عذابم میده . یکی تو مغزم بهم میگه ولی خودمونیم هیچی از زندگی و لذتهاش نفهمیدی. آخرشم همون طور که ناخودآگاهت همیشه تو رو ترسونده تو تنهایی می میری . این مثل همین الان منو به گریه می ندازه. چون همیشه از تنهایی می ترسیدم

اما اولویتم فعلا خونه‌ست...

نظرات 6 + ارسال نظر
منصوره چهارشنبه 11 دی 1398 ساعت 11:23

سلام نازی جان
عزیزم حرفی را که میخوام بزنم را به حساب طرفداری کردم از ارنست نزار... خودت خوب میدونی که به اندازه دخترام برام عزیزی
از فقر احساسی گفتی چیزی که خیلی هامون گرفتارش هستیم. شاید هم به این دلیله که مدل برآورده شدن نیازها و حتی اندازه اون با مدل همسر یا پارتنر باهم منطبق نیست. حتی با وجود این که در ویسی که برای ارنست فرستادی واضح و روشن گفتی باز هم چون هر دو مدل با هم انطباق ندارن، ارنست نمیتونه نیازهای شما را برآورده کنه خودش هم گفته من از پس توقعات تو بر نمیام... بنظرم این تیکه از حرفش را بپذیر اون تواناییش در همون حده علتش میتونه این باشه که جدول ترجیحات ارنست با جدول ترجیحات شما اصلا همخوانی نداره همینطور که خودت به درستی اشاره کردی اولویت اول ارنست پروژه ها و بعد حل مشکلات خانوادگیش و بعد شمایید. آیا ارنست حاضره جدول ترجیحاتش را تغییر بده؟ و با جدول ترجیحات شما هماهنگ و منبطق بشه... این چیزیه که روانشناس میتونه بهتون کمک کنه... ممکنه ارنست هرگز حاضر نباشه به روانشناس مراجعه کنه... اما پیشنهاد من اینه که شما خودت به روانشناس مراجعه کن تاالگوی نیازها و اندازه اون را بصورت کّمی برات در بیاره و هم اگر خواستی جدا بشی با آسیب کمتری این اتفاق صورت بگیره... قربونت برم عزیزم

تمام حرفهات درسته مهربونم. اتفاقا اینا رو بهش هم گفتم منتها زیر بار نمیره

فاطمه سه‌شنبه 10 دی 1398 ساعت 19:52

نازی خوبی من خیلی نگرانتم جدی میگم کاش زود از این دوران رد بشی

خوبم عزیزم. نگرانم نباش. دارم روزها رو میگذرونم

Nahid یکشنبه 8 دی 1398 ساعت 12:28

عزیزم فقط از دستت حرص میخورم

لیلا یکشنبه 1 دی 1398 ساعت 13:15

یادداشتت و خوندم و اشک ریختم انگار داری وضعیت زندگی و روزای من و می نویسی
من تصمیم گرفتم بکنم این دندون پوسیده رو
پای دلتنگیش هم موندم

هی به خودم میگم ذهنتو خالی کن نمیشه

حامد جمعه 29 آذر 1398 ساعت 21:30

سلام.ببخشید من یاداشت۳۹تون رو خوندم. جسارتن یه سوال دارم. شما چرا از بین یه زندگی نرمال یه زندگی سختو انتخاب کردین؟

اخه قرار نبود سخت باشه یا حداقل من فکر نمیکردم اینجوری بشه

افسون جمعه 29 آذر 1398 ساعت 14:28

تمومش کن نازی مگه از قبلیا جدا شدی مردی
گریه کن تا خالی بشی ولی تمومش کن اول تو باید خودتو دوست داشته باشی تا دیگران دوستت داشته باشن خودت باید به خودت احترام بذاری تا دیگران برات احترام قائل بشن
کسی که حتی با به زبون آوردن نیازات رفتار نامناسب قبلیشو ادامه میده به درد نمیخوره
تو آخرین اولویت اون آقا هستی یه وقتی میاد سراغت که بابا و مامان و خواهر و برادر و زن و دختر و دانشجو و همکار و رئیس رو راضی کرده باشه اون موقع تو دیگه چیزی ازت نمونده
بیا بیرون از گذشته فقط مردای به دردنخور جذب میکنی لیاقت بالای تو اول باید به خودت ثابت بشه تا مرد بالیاقت نصیبت بشه

حالم خرابه افسون. امروز با گریه رسیدم تو محل کار. هر کاری میکردم نمیتونستم جلو اشکهامو بگیرم. الانم باز اشک دویده تو چشمم. استرس واسه کیستهام سمه بعد مدام اینجوری. اخرش کیست خوش خیمم سرطانی میشه بابت فشارهایی که مدتهاست دارم تحمل میکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.