دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت سی و یکم

  
بعد از اون روز که فردی اون جور باهام حرف زد دیگه اصلا نپرسید چکار کردی ، چی شدی و ...

گفته بودم میخوام یکشنبه برم نوبت بگیرم،‌‌ به والده گفتم میخوام یکشنبه برم ،‌ فکر می کردم دیگه کار بنایی تا شنبه تمومه و احتمالا ابوی میتونه ببردم ،‌مساله اون جواب ماموگرافی گنده بود که می ترسیدم خراب شه و گرنه خودم با اتوبوس می رفتم ، اما متوجه شدم که هنوز سرامیک چسبونی تموم نیست و از وسواس ابوی تو جریان کار بنایی اطلاع داشتم که حتما باید نظارت می کرد فردی کمی بی تجربه ست و ابوی میخواست کار خوب و بی نقص تحویل بگیره،‌ از طرف دیگه فردی یکشنبه ها تدریس داره و می دونستم اونم نمی تونه ،‌گفتم ولش کنین خودم میرم ،‌گفتن نه می بریمت و ...

شنبه ظهر دوباره صدام کرد و کنار خودش نشوند و گفت میخوای چکار کنی ؟ گفتم نمی دونم برم ببینم این دکتر تشخیصش چیه ؟ گفت درخواست نمونه برداری بافتی کن ،‌اگر گفت نمی خواد تو بگو من میخوام . از اون طرف والده گفت اگر بابات میاد تو هال گذری یه چیزی می پرسه و میره بخاطر اینه که میگه روم نمیشه در این مورد بخوام حرف بزنم و گرنه هی از من می پرسه چی شد ؟ چکار میکنه؟ وضعش چطوره؟ و ...

منصوره جان لطف کرد و برام نوبت گرفت منتها سه شنبه و چهارشنبه،‌‌ از بلاتکلیفی و ناراحتی به ستوه اومده بودم و میخواستم برم فقط بفهمم  جریان چیه تا اگر نیاز بود، بقیه غصه ها رو راحت بخورم و هی تو بیم و امید نباشم که یه ثانیه فکر کنم چیزیم نیست و بعد که یه کم ذهنم خلوت شد دوباره یادم بیاد و نگرانی همه وجودمو بگیره

صبح همون روز یکی از دوستان تو یه شهر دیگه، اسکنهای منو به یه متخصص نشون داده بود و اون گفته بود هیچی نیست، نگران نباشه هیچ جای دیگه هم نمیخواد بره ،‌فقط مراجعه کنه به یه متخصص زنان براش تست هورمونی بنویسه و طبق جواب اون تست براش داروی هورمونی می دن که کیست ها  کوچک بشه ، به عنوان امید موقتی خوب بود،‌کلی تشکر هم کردم اما باز دلم آروم نبود

صبح داشتم آماده می شدم برم  سر کلاس ،‌یه صدای خش خش اومد فکر کردم والده از پیاده روی برگشته ،‌نگاه کردم دیدم عه ،‌مادام با تربچه تو بغلش که البته خواب بود و پیچونده بودش تو پتو جلو در اتاقمه،‌کلی خوشحال شدم، و همزمان با خودم گفتم وای ما که داشتیم ظهر می رفتیم دکتر ،‌چکارکنم حالا؟ همون طور  که می رفتم سمتش با خودم گفتم والده رو نمی برم و خودم میرم،گلامپی هم وسایلشون رو آورد خونه و بهش گفتم چای بذارم صبحونه بخورین؟ مادام گفت نه کار داره میخواد بره ،‌به خود گلامپی گفتم صبحونه نمیخوری ؟ الان آماده می کنما، گفت نه و رفت،‌ تربچه رو خوابوندیم تو اتاق و در رو هم بستم ،‌ اوستای سنگ چسبون که زنگ خونه رو زد دیدیم در اتاق باز شد تربچه اومد بیرون ،‌ بغلش کردم ولی چون لباس تنم بود نمی خواست از بغلم بیاد پایین ،‌سرشو چسبونده بود روی شونم و میگفت نه نه ، سرش روشیره مالیدم که بذار برم مامان عزیزی رو برات بیارم و رفتم

ساعت نه کلاس تموم شد و برگشتم خونه تربچه هنوز بیدار بود باهاش بازی کردم ، گاهی هی مدل ناله ای حرف می زنه ،‌مخصوصا وقتی میخواد یه کاری رو انجام نده یا خودشو برات لوس کنه ،‌گفتم تربچه نناله، برگشت گفت ننانه،‌ولی لحنش دقیقا همون مدل نالیدنی بود، با مادام کلی بهش خندیدیم

قرار بود ظهر دیروز با والده و فردی بریم شیراز ،‌ به والده گفتم دوازده راه بیفتیم چون سیستم نوبت دهیشون اینه سر 4 باید اونجا باشی ولی احتمالا مثل خیلی جاهای دیگه مردم زودتر می رن و خودشون لیست تهیه می کنن و طبق همون لیست ،‌منشی مطب میفرسته تو

ولی لحظه آخر تصمیمشون عوض شد ، ابوی گفت می برمتون و ضمنا این که از وقتی که تعیین کرده بودم دیرتر شده بود ، ساعت 1:20 بود از خونه زدیم بیرون،‌باز هم امید داشتم حدود 3 برسیم و بتونم نفرات اول باشم که همون شب بتونم دکتر رو ببینم، حالا مساله تربچه بود که گیر داده بود به والده و از بغلش نمیومد پایین، گفتم والده نیا ‌بمون پیش بچه ،‌خودش هم البته دلش می خواست بمونه میگفت بعد این  همه مدت اومدن این جا بچه گناه داره ،‌ابوی از تو حیاط داد زد پاشو بیا،‌هر چی من می گفتم لازم نیست ،‌ابوی اصرار می کرد نه بچه دو دقیقه گریه می کنه آروم میشه بگو بیاد! بالاخره مادام سرش رو گرم کرد و از خونه زدیم بیرون

یه مسافت نیم ساعته رو طی کردیم ولی از اول حرکت به نظر میومد ماشین یه مشکلی داره ،‌انگار که بنزین رسانی درست انجام نمی شد و ماشین مثل وقتی یهو یه  نیش ترمز بزنی یه تکون میخورد‌،‌این شد که ابوی  شانه جاده و نگهداشت، با فردی تماس گرفت و گفت ماشین خودت رو بیار که ما مشکل داریم ،‌‌ اومدنش یه 45 دقیقه طول کشید،‌ طوری شد که میخواستم بگم اصلا نریم چون قطعا دیگه تا 3 و نیم هم نمی رسیدیم به مطب و امکان این که دکتر رو ببینم نبود ،‌با خودم گفتم قصد نداشتم از آشنایی استفاده کنم ، چون منصوره جان گفته بود سه شنبه یا  چهارشنبه مراجعه کنم و من دو روز زودتر داشتم می رفتم و ممکن بود دکتر ناراحت بشه و این درست نبود ،‌ولی با این حالی که دیروز پیش اومد با خودم گفتم مجبورم دیگه باید بگم از طرف آیت اللهی هماهنگ شدم

ابوی بر خلاف عقیده ش که هیچوقت سرعت غیر مجاز و بالای 110 کیلومتر نمیره ، با نهایت تلاشش که حتی گاهی می دیدم 120 کیلومتر هم هست رسوندمون ،‌حالا مشکل بعدی آدرس بود ،‌که باز هم خوشبختانه خیلی سر راست بود و تقریبا آن تایم 4 رسیدیم تو ساختمون ، دقیقا مطابق حدسم یه نفر لیست تهیه می کرد و شدم نفر 22م ،‌با خودم گفتم ای دل غافل که فکر نمی کنم بتونم دکتر رو ببینم ،‌چون دیر وقت می شه و ابوی هم خسته و شبها هم پشت رل نشستن واسش سخته ،‌مونده بودم  چرا خود فردی نیاوردمون

ابوی رفته بود جای پارک گیر بیاره و فقط من و والده بودیم، به منشی گفتم من از طرف فلانی اومدم و تماس گرفتن و با دکتر هماهنگ کردن ، گفت دقیقا کی؟ ترسیدم گفتم خب الان یهو دکتر یادش باشه گفته سه شنبه و چهارشنبه چی میشه؟ بازم دل رو زدم به دریا و گفتم دو شب پیش هماهنگ شده ،‌ سونو و جواب مامو رو ازم گرفت و یه تیکه کاغذ که نوشته بود از طرف آیت الهی هماهنگ شده و سنم رو هم زیرش یادداشت کرده بود بهش الصاق کرد و گفت دکتر ساعت شش و نیم تا هفت میاد

با خودم گفتم وای،‌‌ این جوری که به شب می کشه و ابوی نمی تونه راحت رانندگی کنه ،‌ تازه مادام و تربچه هم خونه هستن و ضمنا گلامپی نیاد بگه پس کو ننه و بابات ؟ دو دل بودم بگم خانم برام چهارشنبه نوبت بذار که دیگه خودم بیام و برگردم باز گفتم نه حالا که اومدم بذار تا ته ماجرا برم ، مرگ یه بار و شیون یه بار

از طرفی تشخیص دکتر صبحی که دوستم بهم خبر داده بود مایه امیدواریم می شد. با والده برگشتیم تو خیابون بریم ابوی رو پیدا کنیم ، دقیقا تو خیابونی پارک کرده بود که خونه همون عموی ناتنی که گفتم خانمش الان بیمارستان بستریه واقع شده،‌ در واقع نمی دونستن همون خیابونه-حواس پرتن هر دو وگرنه بارها تو اون خیابون رفتن- زنگ زدیم به ابوی و گفت تو اولین خیابون سمت راست پارک کردم ،‌به والده گفتم که ابوی رفته تو خیابون عفیف آباد،‌‌ نزدیک خونه عموه ،‌ سرراه یه چند تا  آب میوه و شیر موز و چیپس و پفک گرفتم ،‌تو معده م جوش می زد،‌‌ والده گفت مگه قرار نشد سرخ کردنی نخوری؟ گفتم چرا ولی الان دلم یه چیز شور می خواد و فقط چیپس و پفک چاره منه

رفتیم تا رسیدیم به ابوی البته والده هم از یه مغازه دیگه برای ابوی  و خودش باقلوا و بامیه خرید ،‌ بهشون پیشنهاد دادم پاشین برین خونه عمو بهشون سر بزنین منم میرم میشینم تو مطب شاید دکتر زودتر اومد یا بالاخره به طریقی تونستم زودتر ببینمش، گفتن نه به زحمت می فتن بنده های خدا ،‌ حال و احوال درستی ندارن. گفتم مگه میخواین برای شام بمونین؟ بگین اومدیم فقط دو ساعت ببینیمتون و بعد میریم،‌‌ هیچی هم از ماجرای من نگین

بالاخره راضی شدن و من رفتم مطب،‌ همونجور که نشسته بودم می دیدم تعداد مراجعه کننده چقدر زیاده ، یعنی این همه آدم دچار مشکل بودن؟ اینقدر زیاد و شایع که تعداد زیادیشون هم عمل کرده بودن و یا از حرفهایی که تو مطب ازشون می شنیدم بهشون گفته بودن باید ظرف همین دو سه روزه عمل بشن، خانم بغل دستیم فکر می کنم 50 رو رد کرده بود،‌ داشت کتاب می خوند،‌ منم با موبایلم بازی می کردم شاید حواسم از حرفهایی که دور و برم می زدن پرت شه و زمان بگذره ،‌ نیم ساعت بعد سرمو بالا بردم خانمه بهم گفت واسه خودت اومدی؟ گفتم آره ،‌گفت خیلی جوونی بهت نمیاد،‌چند سالته؟ گفتم 37 - مثل همیشه آه از  نهادم بر اومد که چرا این مکالمه تکراری و مزخرف رو دارم هر بار تجربه می کنم ؟- خانمه گفت من سر سینه م الان چند ساله زخمه ،‌ نمونه برداری انجام دادم مثل این که چیز بدی نشون داده ،‌با خودم گفتم چند سال سر سینه زخم بوده و اصلا شک نکرده؟ جالب اینجاست که بعد که داشت واسه یکی دیگه صحبت می کرد فهمیدم که خواهرش هم مثل این که سرطان سینه رو داشته و این بنده خدا حتی شک هم نکرده،‌‌ به این فکر می کردم که خودم هم مدتیه درد دارم و به سختی تونستم خودم رو راضی کنم مراجعه کنم به دکتر اما دیگه زخم به اون همه مدت که شوخی بردار نیست! اونی که نشسته بود بغل دستش ،‌مشخصا یه خانم کم سواد و ساده روستایی بود،‌بهش گفته بودن فردا یعنی دوشنبه باید عمل بشه ،‌کنار دستش خواهرش نشسته بود،‌‌ این سه تا صحبت می کردن،‌اونی که باید عمل می شد بلند شد رفت از منشی  چیزی بپرسه تو این فاصله خواهره داشت برای این خانمه می گفت که خو اهرم خیلی ترسیده ،‌ ما مادر نداشتیم این همه ما رو  جمع کرده ، بزرگمون کرده ،‌هممون  ازدواج کردیم و... دیگه گوش نمی دادم ، اعصابم خورد شد، این ور دستم یکی دیگه بود که خیلی مامو گرافی و سونو داشت و مداوم انگار تحت نظر بود ،‌ هی داشت عکسهاشو میاورد بیرون و نمی دونست کدوم یکی آخرین  عکسشه که باید به دکتر نشون بده

سعیم رو می کردم به هیچی فکر نکنم ،‌همین فشار باعث شد سردرد بگیرم ،‌خیلی اذیت شدم تا یک ساعت و نیم گذشت و ساعت 6 شد . یهو دیدم یکی از منشی ها رفت تو اتاقی که فکر می کردم اتاق دکتره ، یکی رو هم صدا کرد رفتم جلو میز پذیرش که سوال کنم خانم بالاخره من می تونم دکتر رو  امشب ببینم یا چون اسمم تو اون لیست که نوشتن نفر 22 بوده امشب نمیشه ،‌که دیگه هیچ کدوم از دو تا منشی نیومدن بیرون ،‌اصلا اومدن دکتر رو ندیده بودم ،‌بعد فهمیدم  سه تا اتاق تو در تو اون پشت هست که در اولی توی راهرو ورودی مطب قبل از پذیرشه ،‌دکتر از اونجا بی صدا رفته تو اتاق  اول ،‌بعد اتاق معاینه شماره 2 و بعد اتاق شماره 1 اینا به هم راه داشتن و برای همین کسی دکتر رو ندیده بود. حدود ساعت یک ربع به هفت بود ، منشی ها هر دو  اومدن بیرون و شروع کردن به اسم خوندن ، سریع رفتم کنار میز پذیرش ایستادم ،‌ اون یکی که روسری رنگی داشت هر کس رو می خوند می گفت خانم شما مشکل نداری ولی همین ماه یا مثلا اردیبهشت طبقه پنجم درمانگاه مطهری برو نوبت بگیر واسه  چکآپ، هر کس رو که این یکی منشیه که بعد فامیلش رو یاد گرفتم و خانم رودکی صداش می کردن ،‌صدا می زد میگفت شما سریع فردا صبح بیمارستان فلان باش واسه عمل-چقدر تعداد عمل لازم ها زیاد بود- به بعضیها هم می گفت 43 تومن بدید به من ،‌ بشینید تا نوبتتون بشه ، رمق تنم کشیده شده بود ،‌به وضوح داشتم می لرزیدم و می گفتم خدا کنه مدارکم دست اون خانم روسری رنگیه باشه، بگه مشکل نداری برو

حواسم به مدارکی بود که دست خانم رودکی بود ،‌داشت می رسید به آخراش و داشتم با خودم می گفتم امیدوارم دیگه به ته برسه و  مدارک من توشون نباشه همون لحظه والده تماس گرفت که ما از خونه عموت اومدیم بیرون و داریم میایم مطب ،‌ چکار کردی؟ گفتم هیچی هنوز ... قطع که کردم دقیقا یکی مونده به آخر مدارک  اسم منو خوند همون خانم رودکی ،‌دقیقا کنارش بودم وقتی اسممو داد زد ،‌هرچی می گفتم منم خانم ،‌نمی شنید،‌انگار اصلا صدام در نمیومد ،‌حالا مطب شلوغ هم شده بود و توی همه ولوله افتاده بود اما واقعا صدای منم کاملا از لحاظ قدرت افت شدیدی داشت ‌آخرش مجبور شدم با تکون دست متوجهش کنم و بگم منم

طبق بقیه گفت 43 تومن به من بدید،‌شماره موبایل گرفت دیدم کنار اسمم یه میم با خودکار قرمز نوشته-کنار اسم یه عده دیگه هم نوشته بود- نمی دونستم یعنی  چی ،‌ذهنم قیاس کرد گفت ربطی به "معرفی شده" نداره ،‌لابد مختصر "مشکل دار" باید باشه، همین بیشتر منو ترسوند ،‌ همونجور که می لرزیدم کارت رو دادم و مبلغ رو کشید و یه تیکه کاغذ داد دستم به اضافه سونو و ماموگرافی و گفت بشینین تا صداتون کنم

همون میم قرمز رنگ جلوی اسمم و گرفتن شماره موبایل بیشتر به وحشتم انداخت ، گفتم اگر چیزیم نبود چرا شماره موبایل گرفت؟‌ مریضِ گذری که مشکل نداره رو که ازش شماره موبایل نمی گیرن،‌‌‌ تازه این منشیه هر کسی رو صدا کرد اکثرا مورد عمل بودن پس حتما مشکل دارها رو این صدا می کنه! ذهنم هی داشت استنتاج می کرد ،‌ دور باطل فکرهام هم همه باز بر می گشت به همون میم و و رنگ قرمز و شماره موبایل دوباره ترسم بیشتر می شد

والده و ابوی اومده بودن ،‌والده قیافه منو دید صورتش مچاله شد،‌ چیزی نگفتم ،‌نشوندمش رو مبل اونجا کنارش چند تا خانم بودن ،‌ من اون دورها راه می رفتم و جواب موبایلمو داده بودم و داشتم صحبت می کردم اما حواسم به والده بود ،‌ حتی متوجه شدم گریه کرد، نمی دونم با اون خانمها چی می گفتن ،‌اونها هم منو نگاه می کردن و سر تکون می دادن ،‌با خودم گفتم لابد باز فهمیدن من 37 سالمه گفتن وای بهش نمیاد

مکالمه که تموم شد رفتم از خانم منشی خواهش کردم بخاطر اینکه از شهر دیگه اومدم زودتر منو بفرسته تو ،‌ولی جواب درست و حسابی نمی داد همش می گفت منتظر باشید نوبتتون بشه!‌من تو فکر نفر 22 م بودن اون لیست بودم

ابوی هم کنار میز پذیرش ایستاده بود ، گفتم بره بشینه ، کمی نشست دوباره بلند شد و اومد ،‌ دیدم یه مبلغ زیاد پول دستشه همه تراول ،‌ گفت بگیر ، گفتم برای  چی؟ گفت لازمت میشه منظورش برای پرداخت ویزیت بود. گفتم پرداخت کردم  ،‌گفت کی ؟ گفتم شما هنوز نرسیده بودین

اوضاع حالم و سردردم و چشمهام که فکر می کردم بابت این سردرد باز نمیشه و انگار تنگ شده بودن باعث شده بود قیافم در هم تر از اونچه باید باشه به نظر بیاد و همین به نظرم والده رو نگران کرده بود که شاید چیزی بهم گفتن و هیچی نمی گم. ابوی که فقط ایستاده بود کنار میز پذیرش و دستش زیر  چونه ش بود

اندازه یه عمر انگار طول کشید تا اسمم رو صدا زد و گفت برو پشت در اتاق 2،‌ نگفت همراه ببر با خودت ،‌ به قبلیها می گفت فلانی با یه همراه برو دم اتاق شماره فلان بایست ،‌مریض قبلی اومد بیرون برو تو ، ادمی که داره غرق می شه به همه چیز چنگ میزنه و منم به هر چیزی چنگ می زدم به خودم نوید خوشی بدم ، گفتم بهم  نگفت همراه ببر حتما همراه میره واسه کسی که نیاز به نمونه برداری داره ،‌یا کسی که قراره بشنوه سرطان داره و یه وقت حالش بد شد همراهش جمعش کنه و ... من همراه ندارم پس لابد چیزیم نیست

دیدم والده اومد، گفتم چی شد؟ گفت پرسیدم الان گفت یه همراه می تونه باهات بیاد تو ،‌ افتادن عضلات صورتم رو به وضوح حس کردم‌،‌گفتم نه لازم نیست برو بشین - بیشتر هم به این فکر بودم که یکی میخواد خود والده رو  جمع کنه اگر من مشکل داشته باشم،‌از روزی که بهش گفتم مدام میگفت تو مغز سرم از فکر و خیال می سوزه-

پشت در اتاق هم قشنگ یه بیست دقیقه نیم ساعتی معطل بودیم وقتی رفتم تو دیدم یه خانمه نشسته ،‌با خودم گفتم یعنی دکتر معاینه نمی کنه؟ از کجا بدونم این تشخیصش درسته؟ عکس مامو رو گذاشت رو صفحه نور،‌جواب مامو و سونو رو هم نگاه کرد و گفت دراز بکش رو تخت معاینه ،‌تو حال رفتن گفت دکتر میان معاینه می کنن،‌یه ده دقیقه گذشت تا دکتر که  صداش از اتاق بغل میومد که با مریضی که فردا قرار بود عمل بشه صحبتش تموم شد ،‌سوالهای روتین رو ازم پرسید، ازدواج کردی؟‌بچه داری؟‌ معاینه کرد

سینه سمت چپ که درد نداشت ،‌اما راستی وقت معاینه با اینکه درد نداشتم اما یه حس مسخره ای داشتم انگار انتظار درد داشتم اما با وجود فشار دکتر دردی حس نکردم اما یه چیزی مثل توده از زیر دستش رد شد که باعث شد یه آخ بگم ،‌ نمیدونم چطوری  توصیفش کنم ،‌ حتی قلقلک هم نبود ،‌ دکتر گفت درد حس کردی؟‌گفتم نه!

عکس مامو رو نگاه کرد و بعد گفت خب با فلانی چه  نسبتی داری؟‌ از طرف اوشون هماهنگ شده بودی ،‌ اسم شوهر منصوره جان رو گفت و الان حتی یادم نیست دقیقا اسم چی بود،‌ هول کرده بودم و منتظر جوابش بودم که چی می گه ،‌ گفتم من با خانم ایشون دوست هستم ،‌ نشستم و گفت هیچی  نیست ،‌یه سری کیسته ،‌ مشکلی هم نداری ، حتی نمونه برداری بافتی هم نیاز نداری ،‌میتونی بری ،‌گفتم دکتر همین؟‌ تست هورمونی هم درخواست نمی کنین برای دارو و کوچک شدن کیست ها ؟ گفت نه نیاز نداری،‌اینا ممکنه کوچک بشن یا نشن ،‌ولی یک سال دیگه با مامو و سونو جدید بیا، گفتم دکتر من ترسیدم ، سه ماه یه بار سونو می دم

بعد گفت فقط نوشابه و چیزهایی که کافئین دارن رو نخور اونم واسه این که دردت کم بشه اگر هم درد نداری که مشکلی نیست  بخور،‌گفتم کلا گذاشتمشون کنار، گفت نیاز نیست قطع کنی و نخوری،‌از اون جهتی که بهت گفتم اگر دیدی درد داری نخور

همین و همین!

والده چقدر ا ز دکتر تشکر کرد به نظرم کم مونده بود دستش رو ببوسه

تو حال بیرون اومدن از اتاق معاینه ذهنم تازه داشت سبک می شد و یهو به ذهنم رسید اون میم که کنار اسمم تو دفتر منشی نوشته بود لابد معنیش این بوده که نیاز به "معاینه" دارم و چقدر ترسیده بودم و ذهنم کجاها رفت - قبول دارم اول منفی ترین نتایج رو در نظر می گیرم اما به نظر میاد از لحاظ روانی وقتی ذهنم این کار رو می کنه برای اینه که خودش رو برای همون بدترین ها آماده کنه-

در اتاق رو که باز کردیم ،‌یهو نزدیک بود والده بخوره زمین ،‌ سرش گیج رفته بود ، نگهش داشتم و کمکش کردم راه بره ،‌ یکی از اون خانمها که والده اولی که اومده بود کنارش نشسته بودن جلو در اتاق شماره 1 بود ،‌گفت چیزی بهت گفتن؟ گفتم نه ، والده گفت هیچیش نیست ، خوبه ،‌هیچیش نیست

ابوی دوید اومد جلو ، گفت چی شده؟ به نظرم از حال والده اونم ترسیده بود،‌والده گفت خدا رو شکر هیچیش نیست،‌ هیچیش نیست. ابوی هم هی گفت خدا رو شکر ،‌خدا رو شکر خدا رو شکر

اومدیم بیرون ،‌سردرد داشتم و کل راه رو خوابیدم

وقتی رسیدیم مادام و تربچه بیدار بودن، تربچه شیرین بازی در آورد ،‌میخواست اون وقت شب بره پشت کامپیوتر بشینه و بازی کنه بغلش کردم و گفتم خاله  فردا میذارمت پشت سیستم بازی کنی یک بغضی کرد و لب ورچید و گریه کرد که دلم آب شد ،‌ ولی خب راضیش کردم اومدیم بیرون هی پا و بازوی منو و والده رو می بوسید، انگار عقده شده بود براش که نیستیم تو خونه ،‌بهش گفتم تربچه چه کار نکنه؟ برگشت گفت ننانه - اینقدر ذوق کردم که یادش بود-

به ابوی می گه باباجی - میگیم بگو باباجون اون باباجی صدا می کنه- مادام میگه گلامپی حسودیش میشه که به ابوی می گه باباجی ، هی تو خونه وادارش می کنه بهش بگه بابا جون و تربچه نمی گه

وقتی هله هوله می خواد میره کاسه غذاخوری مخصوص خودش رو از تو کابینت میاره و هی اشاره می کنه و میگه ماما مَ مَ - یعنی من من یه چیزی میخوام-

صبح فردی می گفت مگه بهت نگفتم بگو نمونه برداری بافتی برات بنویسه؟ گفتم خودش ننوشت حتی من خواستم اما ننوشت و گفت لازم نیست منم دیگه اصرار نکردم چون زشت بود، حالا قراره درمانگاه مطهری برای دکتر طهماسبی برام وقت بگیرن که اون بنویسه تا کلا خیال همه راحت شه ، هنوز خیال هیچ کس صد در صد راحت نیست

منصوره جان واقعا نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم ،‌یک دنیا ممنون ازت که زحمت کشیدی و برام وقت گرفتی، کاش لطفت جبران کردنی بود

از همه ممنونم این مدت بهم روحیه دادین گرچه خب من حرف به گوشم نمی ره و ترسهام همیشه مقدم بر هر حرف مثبتی هستن - البته این هم نتیجه سالها تجربه های زندگیمه اوایل خیلی خوشبین بودم و هر بار بر خلاف خوشبینیم اتقاقات بد افتادن و این شد که ذهنم دیگه اول میره سراغ منفی ها مگر خلافش ثابت شه-

از صبح ساعت  تا همین الان که ساعت 6:25 دقیقه ست داشتم می نوشتم تا بالاخره تموم شد!

نظرات 9 + ارسال نظر
سپیده جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 11:28

سلام عزیزم ، من یه مدت سر به وبلاگت نزده بودم تا الان چقدر استرس کشیدم ، خدارو صدهزار مرتبه شکر انشالله همیشه شاد و سلامت باشی

ممنون ولی یادم نمیاد شما رو، قبلا کامنت داده بودین؟

Afsoon چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 ساعت 22:33

خداروشکر عزیزم ان شاءالله همیشه سلامت باشی

ممنونم عزیزم

گنجشک سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1396 ساعت 21:59

هوراااااااااا
هوراااااااااا
خداروشکر
خیالمون راحت شد

ممنون عزیزم، برم نمونه برداری بعد دیگه خیال خودمم راحت میشه

منصوره سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1396 ساعت 15:25

عزیز دلم برات نذر صلوات کردم و دیشب که شب مبعث بود نذرم را ادا کردم
هرچه خدا را شکر میکنم کمه
خیلی خیلی دوستت دارم

ممنون عزیزم،چقدر تو خوبی؟ والده هم صلوات و نماز و سمنو و.... هر چی به فکرش رسبده نذر کرده

نل سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1396 ساعت 14:10

دیشب که خوندم عزیزم اییینقدر ذوق کردم و خوشحال شدم که نمیتونستم تایپ کنم...
خداروشکر:)
حالا بدو بیا یک بغل و بوس گنده بده که خوووبی:):)

ممنون عزیزم، هنوز نمونه برداری ندادم که خیالم حسابی راحت شه، از بس دور و بری ها و حتی اون ماما گفتن نمیشه اعتماد کرد ممکنه یهو سرطانی بشه

مرمر سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1396 ساعت 00:18

خدا رو شکر دوستم, خیالم راحت راحت شد

ممنون عزیزم

منصوره دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 ساعت 21:34

سلام عزیزم ....خیلی خیلی خوشحالم که چیزی نبوده ...بخدا باورکن امشب که شب مبعثه با خوندن این پستت انگار که عیدی بزرگی از خدا گرفتم ....الهی صدهزاربار شکرت که اسکارلت جان ما مشکلی نداره
اسم همسرم حسینه همشهری آقای دکتره .....

یعنی دیگه روم نمیشه حتی بگم ممنونم یا لطف کردی، مدیونم منصوره جان، من که قطعا نمیتونم امیدوارم خدا به بهترین وجه برات جبران کنه

سارا دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 ساعت 19:56

الحمدلله....خوشحال شدم،سلامت باشین

ممنونم

Nahid دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 ساعت 19:15 http://rooznegareman.blogsky.com

خدارو صدهزاهزاربار شکر عزیزم. خیلی دعات کردم گلم.

ممنون عزیزم، لطف همتون بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.