با همان نشانی های ساده ی همیشگی
با همان ده رده پای روی چهره ام
با همان خنده های از کودکی مانده ام
با همان امضای دوار که می رفت
تا نام کوچکم را بنویسد
با آن کفشهای کتانی سفید
یادت می آید؟
تا سر خیابان را یک ریز می دویدم
و تو... خیره خیره نگاهم می کردی
من همانم که وقتی گریه اش می گرفت
می خندید
وقتی دلش می گرفت
شعر می گفت
آواز می خواند
خط خطی می کرد
چقدر خندیدی !
وقتی دلیل گریه هایم را پرسیدی
من... باران دیروز را بهانه کردم!
من هیچ گاه از غم گریه نکردم!
من هیچ گاه از درد گریه نکردم!
اما...از شوق آن قدر گریه کردم
که برای دلداری ام آمدی!
اما هیچ کس
برای خنده های از دردم
دلداری ام نداد
حتی تو!
تویی که بارها گفتی
بیش تر از خودم می شناسیم
من همانم که سایه اش
قهر کرد و رفت
من سایه ندارم
سایه ام وقتی رفت
خسته بود
خسته از من
خسته از جا پای قدمهایم
خسته از جاده، راه ، خیابان ، کوچه
من مدتهاست که بی سایه میدوم
سنگفرش ها قدمهای مرا می شناسند
از بس تمام شهر را پیاده گز کرده ام
دیوارها همه مرا می شناسند
من صاحب آن شعرهای ناتمامم
که دستهای دل تنگم
روی سختی دیوار می نوشت
یادت می آید؟
من دیوانه ی باران بودم
روزهای بارانی ، روزهای دیوانگی ام بود
باران تمام عقلم را خیس می کرد
رگهایم چند روز عطسه می کردند
و ذهنم تا مدتها سرما خورده بود
پ. ن
بغض دارم هنوز. حالم گرفته ست. دارم اماده میشم بریم خونه خواهرم
من می روم
بی تو تنها
و خوشبخت تر از همیشه
می دوم
تا ته کوچه های بی کسی
و باد
موهای بلندم را
درشورش یک احساس
شانه می زند.
م- ق
متشکرم. زیبا بود