دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت صد و هفدهم

 

 یکی از قشنگ ترین حرفهایی که تو عمرم میتونستم بشنوم این بود

+تو عمه خیلی خوبی هستی. با مامانم نرفتم که بیام بغل تو

چند روز پیش اومدن تو حیاط میخواستن برن بیرون. بانو رفت فردی رو صدا کنه. به خاله ریزه گفت من دارم میرم پیش بابات تو میای؟ گفت نه

همین که بانو از در حیاط رفت بیرون گفت عمه بغلم کن ببرم تو که نخوام کفشمو در بیارم. داشتم میاوردمش تو خونه که اون جمله رو گفت

بغض کردم. بوسیدمش و گفتم تو که عمر منی عمه

خان بابا هم یک وروجکی شده واسه خودش، درجه یک

بوی وانیل میده وقتی گردنشو بو میکنم. از همه بدن یه بچه من عاشق بو کردن گردنشونم. خیلی برام لذت بخشه

اثرات سه ماه فشار و استرس مداوم زد بیرون دیروز نشسته بودم روی مبل و طبق معمول واسه فرار از فشار فکر و خیال یه چیزی میبافتم که متوجه شدم خون از بینیم راه گرفته داره میریزه بیرون. قبلا گفته بودم بابت فشار مویرگهای بینیم پاره میشن و معمولا صبحه که از خواب بیدار میشم، خشکی و وجود زخم تو بینیم رو حس می کنم. اینبار خون ریخت بیرون. کسی حواسش بهم نبود. بی سر و صدا شستم و مجبور شدم بذم تو اتاق دراز بکشم هنوزم خونریزی داره چون لخته های خشک هنوزم وجود دارن

خیلی خسته‌م مدتهاست خواب راحت ندارم و مدت خوابم هم به شدت کم بوده فشار کار هم رو بقیه مسائلم تاثیر مضاعف داره. به شدت عصبی و پرخاشجو شدم. آستانه تحملم خیلی پایینه و مخصوصا تو محیط کار خیلی باید به خودم فشار بیارم که وقتی بالا دستیها حرف مفت میزنن یا کار خارج از حیطه وظیفه‌م میذارن به عهده‌م داد نزنم. اصلا علت قلاب بافی کردنم به جز فرار از فکر و خیال اینه که غرق بشم توش و کسی  تو خونه باهام صحبت نکنه که یه وقت داد نزنم

من کی تموم میشم؟

واسه چکاپ هم که رفتم دکتر گفت چند مدته میای؟ بس که حافظه‌م خراب شده گفتم دو ساله. گفت خب پس برو سال بعد بیا با ماموگرافی. دیگه چکاپ 6ماهه لازم نداری. دیگه سونو هم نمیخواد بری. بعد متوجه شدم من از پارساله که دارم مراجعه می کنم نه دو سال پیش! 

نظرات 2 + ارسال نظر
گنجشک سه‌شنبه 22 آبان 1397 ساعت 14:28

ای جان عزیزم مهربون

اوهوم تازه اون هفته جلو مامانش گفت عمه من خیلی دوستت دارم

مرمر سه‌شنبه 15 آبان 1397 ساعت 16:21

ای خدا چقدر این بچه با محبت و فهمیده ست, راست میگن که حرف درست رو باید از بچه شنید. کاش یه سر میومدی تهران گلی.

اره خیلی. و خوشحالم که حداقل میدونه دوستش دارم. کاش میتونستم جایی برم ولی فعلا تو یه منجلابی از استرس غرقم که اصلا ناگفتنیه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.