دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

دلمشغولیهای زنی در آستانه چهل سالگی

یک سری از تجربه هامو تو کانال تلگرامم میذارم @myfreshair

یادداشت صد و هجدهم

   

 به شدت نیاز دارم یکیو داشته باشم که هر روز و هر ساعت درد و ترسمو براش بگم و تکرار کنم و تکرار و خسته نشه و داد نزنه، نصیحت نکنه. من هر چه قدر دلم میخواد گریه کنم و بگم؛ فقط بشنوه و دلداری بده. نه دلداری الکی. چیزی که آرومم کنه حرفی که ذهنم بتونه منطقی بپذیره و کمی از فشارم کم شه

افسوس که نیست. کسی طاقت شنیدن تکرارهای گفتن از ترسی که نمیدونم تهش چی میشه و همه زندگیم تحت الشعاعشه رو نداره. در واقع توقع زیادیه که یکی مجبور باشه مداوم یه مشت حرف رو  از بی قراریهای یه ادم دیگه بشنوه و خسته نشه.

فقط در حد یه آرزو گفتم مثل خیلی از آرزوها و فانتزیهای دیگه‌م

***

تو این بی حوصلگی ها دکتر میم که قبلا کارهای پروژه و پایان نامه بهم میداد. گیر داده بود یه کار هست و فقط از شما بر میاد و قبولش کن. از من انکار و از اون اصرار. هرچی میگفتم دکتر من تو شرایط روحی مناسبی نیستم میگفت بازم بهش فکر کن

بعد از ناهار روز پنجشنبه داشتم سفره رو جمع میکردم و تو ذهنم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چطور یه نه محکم بهش بگم که نه بهش بربخوره و نه دیگه اصرار کنه و به نتیجه نمیرسیدم.همون حین گفتم لعنت بهت دکتر میم. 

گذشت تا شب اخرهای شب بود یهو ابوی اومد دست کشید رو سرم و گفت تو گرفته ای چی شده؟ گفتم هیچی. گفت چرا ظهر گفتی لعنت بهت دکتر فلانی؟ گفتم چیزی نیست-اصلا حال حرف زدن نداشتم یا حتی دو کلمه توضیح. توقع داشتم وقتی میگم چیزی نیست یعنی چیزی نیست و دست از سرم برداره

رفت

شنبه صبح که بازم بابت نبود انرژی مثل تمام این دو ماه به ابوی گفتم این دو قدم راه تا محل کار رو حال ندارم برم و منو برسونه؛ تو ماشین گفت ببین تو گرفته ای منم دو روزه اعصاب ندارم! —با خودم گفتم پدر من، من چند ماهه گرفته هستم، الان فهمیدی و ول کن نیستی؟ —

ادامه داد بگو چی شده تا پای جون پات وایمیستم. کسی چیزی گفته؟ اخاذی ای، فشاری، تهدیدی... 

صد تا شاخ اندازه عاج فیل رو سرم در اومد. اخاذی؟ فشار؟ تهدید؟ پناه بر خدا! 

گفتم چیزی نشده. گفت چرا گفتی لعنت بهت دکتر فلانی؟ اینقدر بدم میاد با این حرکات ادمو مجبور می کنن زورکی حرف بزنی وقتی حال نداری

گفتم چون یه کاری ازم خواست که حوصله انجام دادنشو نداشتم و نمیدونستم چطوری بهش بگم نه که بهش برنخوره

گفت عه خب الان یه کم خیالم راحت شد!!! —یه کم؟!!!! —چرا همون موقع نگفتی؟ گفتم چون نمیدونستم میشینی سناریو درست می کنی

ابوی من اینه! 

بیچاره دکتر میم چه ها که تو ذهنش بهش نچسبونده! 

ولی مساله غم انگیز اینه که اون زمانی که باید کنارم بود و به قول خودش تا پای جون پای من می ایستاد؛ منو به یه مشت حرف مفت  اون مردک مزخرف فروخت و دشمنم شد و حتی زمانی که داشتم صورتجلسه طلاق رو تو دادگاه امضا میکردم گفت اقای قاضی این دامادمه من میخواستم علیه دخترم همه جا باهاش بیام و همراهش باشم و کمکش کنم حیف که زنگ زد و بهم فحش داد

و من هیچوقت اینها رو یادم نمیره. من تو ماجرای جدایی به جز فحشهایی که از اون مرتیکه و خانواده‌ش میخوردم بابای خودمم تا تونست روحمو عذاب داد و داغون کرد. هیچوقت حامی نبود. دلم میخواست اینو هم بهش بگم اگر مرد تا پای جون ایستادنی اون یکی دخترتو دریاب من که همون روزهای طلاق با حرفهایی که  زدی مُردم

پ.ن

امروز به شکل اتفاقی به ذهنم خطور کرد این سناریو ذهن ابوی از سریال حوالی پاییز که شبا نمیدونم از کدوم شبکه ملی داره نگاه میکنه نشات گرفته. ندیدم سریال رو فقط اسمشو ازشون  شنیدم و دیالوگها رو اینور نشیمن که نشستم میشنوم. یه دختره تو این سریال از طرف یه پسری تحت فشاره و ازش اخاذی میشه

آفرین بر ابوی که قشنگ حالت میگیره

نظرات 1 + ارسال نظر
Rafteh سه‌شنبه 15 آبان 1397 ساعت 00:37 http://rafteh.blogsky.com

تو پاراگراف اول دلم میخواد به ازای هر یه خط ده بار بگم منم منم!
....
ما ایرانیا اکثرمون همینطوری‌ایم...تا پای جون پای عزیزانمون وایمیستیم فقط اگه برخلاف میلمون رفتار کنن نابودشون می‌کنیم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.